سبزبیشه

از صداها تا چشم‌ها

می‌گه «با خودت حرف می‌زنی؟» آره. مگه همه با خودشون حرف نمی‌زنن؟ فقط بعضیا بلندتر حرف می‌زنن. همه‌جا حرفه، نگاه کن. اگه چشماتو ریز کنی، شاید تو هم ببینی؛ موج صدایی که از گذشته به گوش آینده می‌ره؛ تا انتهای فضا. این‌همه فریاد، این‌همه شیون، این‌همه سرود، این‌همه نجوا، این‌همه ذکر، این‌همه صدا؛ این‌همه امواج درهم‌تنیده. دارم به این فکر می‌کنم حتی افراطی‌ترین ماتریالیست‌ها هم وقتی نگاهشون به انسان می‌افتاد، تمام خونده‌هاشون رو از یاد می‌بردن که چطور مجموعه‌ای از اتم‌ها می‌تونن به آگاهی برسن و باز انگار ته‌دلشون به چیزی بیشتر از اتم‌ها برای رسیدن به ساحت تفکرشون باور دارن. اگر تمام چیزی که اسمش رو آگاهی گذاشتیم، فقط شکلی از خاصیت همون ریزذره‌ها در سطح دیگه‌ای باشه، اون‌وقت چی؟ وقتی بهش فکر می‌کنم می‌بینم که حق دارن، شاید از دور فکر کردن به این‌ مسئله چیز دگرگون‌کننده‌ای باشه اما در عمل تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. نه جبرباوری و نه باور به اختیار تا زمانی که دنبال بهونه‌‌ای برای فرار باشیم، نتیجه‌ی متفاوتی ندارن. جبرباوری الهیاتی حافظ می‌تونه به‌اندازه‌ای که باور به اختیار ناامیدکننده‌ست، امیدبخش باشه. حق دارن؛ اینا همه بهونه‌ست. برای همین هم سال‌هاست دوران ماتریالیسم به‌سر رسیده. این پسره این مدت خیلی این حرف رو بهم می‌زد. «اینا همه بهونه‌ست. مقصر خودتی.» تاجایی‌که شناختمش عادت داره خودش رو عامل تمام شکست‌هاش بدونه. اون روز بهم گفت «می‌تونم باهات راحت باشم؟» و از اون‌موفع بهم می‌گه «می‌بینی؟ هردومون بی‌خاصیتیم.» براش از عوامل مختلف می‌گم که چقدر نقششون توی رسیدن به همچین احساسی پررنگ‌تر از خودش بوده اما قبول نمی‌کنه. من رو یاد چندسال پیش خودم می‌ندازه. می‌گه «با اراده می‌شه همه‌چیز رو تغییر داد.» کدوم اراده دقیقاً؟ من چیزی از روانشناسی نمی‌دونم ولی تا این‌جا فهمیدم که میل به کمال‌گرایی می‌تونه بیش‌تر از اون‌که آدم رو به حرکت واداره باعث درجا زدنش بشه. همون نقطه‌ای که سال‌ها خودم روش می‌نشستم و تکون نمی‌خوردم.  هنوزم یک‌جا نشستم ولی روی یه نقطه‌ی جلوتر. درسته تغییری اتفاق نیافتاده ولی برام راضی‌کننده‌تره. من جلوی پسره این‌طور صحبت می‌کنم وگرنه توی اتاق روان‌درمان‌گر، منم همون‌قدر مقصرم که اون پسر خودش رو مقصر می‌دونه. ولی اون نباید این‌طور این فکر کنه، نه؟ امروز رفته بودم پیش بابابزرگ. دایی می‌گفت اگه خبرم رو گرفت بگو رفته بانک. بابابزرگ می‌پرسید «امیر کجاست؟» می‌گفتم رفته بانک. می‌گفت «خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره، رفته پول بگیره. «می‌گفت خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره. می‌گفت «چرا دیر کرده؟» می‌گفتم گفته شلوغه ولی داره میاد. می‌گفت «خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره. به این فکر می‌کنم که چرا گاهی دروغ‌های کوچیک باعث می‌شن شرایط عادی به‌نظر بیاد؟ دوباره قفس پرنده‌ها رو دیدم و غمگین شدم. نه می‌تونم آزادشون نه می‌دونم اگه آزاد بشن زنده می‌مونن. خیلی عجیبه. کی می‌تونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره؟ آدم‌های شجاع. ولی من که شجاع نیستم. من توی لاک خودم از خودم هم فرار می‌کنم. تازگی‌ها فهمیدم که از دوست‌داشتن هم می‌ترسم. از نزدیک شدن. احساس می‌کنم واقعاً درک زندگی از ظرفیت من خارجه. مسئله فهمیدن هم نیست، من که فهمیدن بلد نیستم؛ فقط می‌تونم حس کنم ولی درک حسی زندگی از حساسیت گیرنده‌های شاخک‌های حسیم هم خیلی بیشتره. به خودم نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز هیچی نمی‌دونم. خیلی عجبیه. ولی دروغ چرا، ندونستن همیشه برام جالب بوده ولی می‌ترسم که تو رو هم گیج و سردرگم کنم. امروز به چشم‌های بابابزرگ وقتی بهم لبخند زده بود نگاه می‌کردم. این آدم هنوزم همون آدمه فقط آروم‌تر شده و می‌دونه چیزی بین ما بوده. به دایی گفته بود اون‌پسره گفته بازم میاد. چشم‌ها خیلی عجیبن. تاحالا بهشون دقت کردید؟ شاید باید این چند روز بیشتر کتاب می‌خوندم. اگه یک روز کنجکاویم رو از دست بدم، مرده‌ام،‌ باور کن.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan