یک. یکآن احساس کردم دستی بازوم رو لمس میکنه. چشمهام رو باز کردم. م.ع. بود که داشت با همون لبخند دوستداشتنی همیشگیش داشت نگاهم میکرد. صورتش رو اون لحظه بهیاد نیاوردم و وحشت کردم. بدون اینکه حرفی بزنه با دست گفت که آروم باشم. به خودم اومدم. خبر رو بهم گفت. حتی فرصت جاخوردن نداشتم. خبر بعدی و بعدی و بعدتری هم گفت. گفتم :پاشدم، روی تخت نشستم. از دو روز قبل از این لحظه با م.ع داشتیم در موردش صحبت میکردیم. م.ع. از بچههای اتاق بغلیه. در ماه یک هفته میآد و اون یک هفته معمولاً هر روز به اتاق ما سر میزنه. آب رو توی کتریبرقی میریزیم و تا آماده شدن چای و نوشیدنش، باهم صحبت میکنیم. با اینکه اختلاف نظرهای مشخصی داریم ولی صحبت باهاش برام دوستداشتنیه. همیشه آروم صحبت میکنه. گوشی رو برداشتم و خوندم. اتفاق افتاده بود. بعد از سالها شعار و خطونشون از دور. رفتم توی حیاط. همهجا آروم بود، انگار که فقط اتاق ما و بغل خبر داشتن. تلفنها شروع شد. امیر میگفت توی جادهی تهران تماماُ بوی باروت میاومده. دایی میگفت جوری خونه لرزیده که زمین افتاده. و میدونستم که حالا قراره سردرگمیها بیشتر بشه. تا دو روز بعد تقریباً هیچ کاری نمیکردم جز خوندن اخبار. یکبار من به اتاق بغل میرفتم و از م.ع خبر میگرفتم، نیمساعت بعد اون میاومد اتاف ما و میگفت «چه خبر؟». یکشنبه رفتم سر کلاس. من بودم و استاد. همکلاسم آنلاین شد و ارائهش رو انجام داد. کنار استاد نشسته بودم و لپتاپ روبهرومون بود. میکروفون رو بستیم. گوشیش رو درآورد و اخبار رو نگاه میکرد و نشونم میداد. نگران خانوادش بود. میگفت پدر و مادر و برادرم مشهدن و تمام اقوامون آبادان. خودش تنها اینجا زندگی میکنه. میگفت «تا حالا همچین کلاسی رفته بودی؟» گفتم: «نه خانم دکتر». میگفت :«توی این شرایط چطوربه این ارائه گوش بدیم؟» کمی شوخی کردیم. اما هنوز استرس داشت. دلم میخواد بغلش کنم و بگم نگران نباش. توی اتاق سه نفر بودیم. پ. که ترم اولی بود، باید امتحان میداد و الف هم باید مقالهش رو مینوشت. بیشتر اوقات اونها سالن مطالعه بودن و من تنها توی اتاق خودمون یا توی اتاق بغل. ظهرها و شبها جمع میشدیم و اخبار رو برای هم میگفتیم. الف میگفت که توی این شرایط که بیرون انقدر شلوغه، ذهنش رو بهتر میتونه متمرکز کنه و دو بخش از مقالهش رو خیلی خوب نوشته. آره، معمولاً توی این شرایط بعضیها میتونن تا مدتی این حالت رو داشته باشن. انگار ذهنشون بخواد محافظتشون کنه، قابلیت تمرکز بالایی پیدا میکنه. همهچی روی هوا بود. مدام اخبار بمببارون شهرها میاومد. روزبهروز شهرهای بیشتری اسمشون به لیست اضافه میشد. غرب کامل بیدفاع شده بود و تهران دردسترسترین حالت خودش. آدمهایی که ماههای طولانی از هم خبر نداشتن، حالا پیام میدادن. زمزمههای ملی شدن اینترنت شروع شد. طبق معمول. خیلی طول نکشید که اینترنت خوابگاه این بلا سرش اومد. نمیدونم چطور اما من تا روز آخر اینترنت همراه داشتم و میتونستم اخبار رو برای بچهها بخونم. روزهای عجیبی بود. نه میدونستیم چه خبره و نه میدونستیم قراره چه اتفاقاتی بیافته. دانشگاه، دانشگاه نبود. همه فکرشون درگیر بود. من و م.ع. یکسره بهم میگفتم «خدا کنه تموم شه امروز. کاش آتشبس شه». حدس زدن در مورد این که چه بلاهایی میتونست سر مردم بیاد کار سختی نبود. برای آخر هفته بلیت گرفته بودم. تا اون روز دایی چندبار زنگ زد تا زودتر برگردم. روز آخر همهچی غمناکتر شده بود. با اینکه از خوابگاه خسته شده بودم ولی حالا ترک کردن بچهها اونم توی این شرایط سخت بود. داشتم وسایل رو جمع میکردم که خبر اومد اتاقها را باید بچهها تخلیه کنن و همین احساس نگرانی و دلتنگی رو توی دلم بیشتر کرد. به الف گفتم شاید این آخرینبار باشه که همدیگه رو میبینیم. الف همیشه با خنده میگفت «هماتاقی خوب، هماتاقی مردهست؛ چون نیست!» روزهای آخر دوبار باهم بحثمون شد ولی خیلی زود مثل قبل و حتی بهتر شدیم. قبل از رفتن توی ترمینال الف محکم بغلم کرد. محکمتر از من. فکر میکنم چشماش اشکی شده بود. با بچهها خداحافظی کردم و رفتم. و برخلاف همیشه احساس خوشحالی برگشتن، احساس غالبم نبود.
چند روز اولی که خونه بودم، اخبار همون بود. روزها بمبباران بمب و شبها صدای وحشت. چند شب بعد، اخبار غافلگیرکننده شروع شد. هر شب، یک غافلگیری جدید. در دنیایی که پیرمردهای دیوانه دستهی بازی رو دست گرفتن، باید هم منتظر غافلگیری بود. امان از مردهای خودخواه، امان از مغزهای خشکشده و زوالیافته. تاریخ جهان بدون همچین مردانی میتونست شرمناک نباشه، یا خداقل بوی خون کمتری بده. اما چه میشه کرد؟ کاش عصر انقلابها تموم نشده بود و هنوز جوانها دلخوش به انقلاب جهانی بودن. اما افسوس که هرجا سرشاخهای از آرمانهای گذشته دوباره از نو، سبز شد، بهدست تیغ کهنهای سلاخی شد. بله، ما در عصر دیگری زندگی میکنیم. عصری که "دموکراسی"، این سوغات غربی، با فریاد بمبها بهما تقدیم میشه. از شنیدن خبر آتشبس خوشحال شدم. هر بار که به اِل و تمام آدمهایی که از این وضعیت ترسناک دوازدهروزه، آسیب دیدن فکر میکنم، خوشحال میشم. اِل تا همین دیشب بهم میگفت که هنوز صدای جنگدهها رو میشنوه. هنوز نمیتونه درست بخوابه از وحشت اتفاقاتی که شب آخر داشته میاقتاده و میلرزیده.
صحبت از وضعیتی که درشیم زیاده اما نه این پلتفرم جاشه و نه حالا کلمات زیادی براشون دارم. با نوشتن غریب شدم و باز زمان نیازه تا بتونم راحتتر کنار هم قطارشون کنم و هدرشون بدم. کاش باورها، آرزوها و خیالات دور رو تا جای ممکن بتونیم از دست ندیم. جهان واقعیتها به زور همین خیالات و آروزهایی که دور و دستنیافتنی بودن ذرهذره بهتر شده. درسته زور واقعیت زیاده و گاهی نفسمون رو میندازه ولی ما هم میتونیم آرمانهامون رو بهش تحمیل کنیم و تغییرش بدیم. چطوری؟ چطورش رو نمیدونم اما این چیزیه که از تمام داستانها یاد گرفتم. این داستان هم یک روزی شروع شده و یک روزی تمام میشه. به ف. که پیام دادم و حالش و پرسیدم، گفت «یادت نره ما هنوزم همون نقطهی آبی رنگپریدهایم». خندیدم و گفتم راست میگی. یک نقطهی آبی دور و گم و این همه داستان؟ این همه غم؟ این همه سیاهی؟ این همه خون؟
امیدوارم همهچی بهتر بشه. دلم براتون تنگ شده بود بیانیها. مراقب خودتون باشید حسابی. بغل؟