تو میروی. با همان قدمهای خسته. پاهای بیجانت زخم میزند سایهای خموده را که لگد میشود. و به دنبالت ردی از نگرانی. خیس چشمانی خیره به راه. تو برنمیگردی و قناریهای زندانی بالکن را دیگر کسی صدا نخواهد زد و به باز کردن ققسشان در خلوت فکر نخواهد کرد. گربهی لنگ درخت خرمالو را دیگر کسی به نوازش فراری نخواهد داد. تو خاطرهای و خاطره اسیر زمان.
اما تو آزادی. آزادترین. آزادتر از آزادی که بند واژهای است به حروف خود.
تو میروی با همان بالهای گشودهی بیسایهات. و به دنبالت ردی از رهایی. خیس چشمانی از شادی. تو برمیگردی و قناریهای بالکن تو را صدا خواهند زد و از زبان تو سرود آزادی خواهند آموخت. گربهی لنگ درخت خرمالو نگهبان حیاط میشود تا مبادا دستی به رهایی قناریها بند قفس ببند. تو خاطرهای و زمان در سایهکش تو ایستاده. تا تو را تماشا کند.
و راه زیر قدمهایت بهپایان میرسد، در خانهای که به قلم تو رنگ واقعیبودن میگرفت. تو اینجایی.