اگر بخواهی سکوت را بنویسی چگونه مینویسی؟ نه، از سکوت نه؛ خودِ سکوت.
نمیدانم. روزها عجیب میگذشتند. شرایط عجیبی بود اما تمام دنیا جوری دستدرجیب از کنارش میگذشتند و آدامسشان را میجویند که انگار همهچیز عادی بود. تق! این بود که عجیب بود. صدای گریه و فریاد، گم بود. نویز نه، گم. شنیده نمیشدند. اگر هم میدیدیشان فوری رویت را برمیگرداندی، چشمانت را میبستی و محکم گوشهایت را میچسبیدی. و سعی میکردی تا عرق شرمت را با گرمای شرم تظاهر، تبخیر و پنهان کنی. بدوبدو درمیرفتی.
بدوبدو درمیرفتم. نفسها به سینهام میسابید. خراش میداد. ایستادم. کفشهایم خاکی بود. طوری که پایم خیس نشود، زیر ناوادنی که آب باریکی از آن میآمد گرفتمشان. برق میزدند. سرخِ سرخ. پایم را بلند کردم و در جا گذاشتم. آدمکی از کنارم رد شد. لحظهای ایستاد و با سر به طنابی که در دستم بود اشاره کرد «این گوسفند از کجا آمده؟» طناب را جلو کشیدم. «گوسنفد نیست، آرزوست.» انگشتش را زیر دماغش گذاشت و دماغش را بالا کشید. «خیلی چاق شده. نترکد.» نگاهی به تن نحیفش کردم. « نمیترکد. حواسم هست.» به طنابی که به شانهاش وصل بود با سر اشاره کردم. «چرا رهایش نمیکنی؟ بگذار برود.» طناب را پایین کشید و زاغ را در دستش گرفت «جایی ندارد که برود. طناب را بچینم، میمیرد. بند نافش است.» زاغ تکرار کرد: «بند نافم است... بند نافم است...» و بالا جهید. گفتم « تو که آن بالایی، ببین پشت سر نیستند؟ از آنجا پیداست.» گفت «نیستند... نیستند.» گفت« زیر زمین. زیر پاهایت. در سکوت.» پاهایم خیس و سنگین بودند. سرخی داغ تا زیر زانوهایم بالا آمده بود. پرنده بال گشود و آرام در آسمان گم شدند. دیگر هیچچیز نبود. هرچه بود، تهی بود. تهی تا فضای مردمک چشمانم. فقط من بودم و پاهایی که که که در سرخی داغ گم میشدند. میخواستم فریاد بزنم. صدایی بیرون نمیآمد. تا سینه غرق خون بودم. نبض محکمی از درون به تنگ سینهام میکوبید. دریا دریا خون به دهانم میریخت. کهنه، تازه، شور، شیرین. ماهی سرخی از سینهام بیرون جهید. خلاص شد. در چشمانم جز سرخی چیزی نمیدیدی. تصویری سرخ و محکم تا مدتها. تا ابد.
«سکوت قتلگاه کلام بود.» گفتم «چه؟» چهرهای بر صورتش نبود. خالی همچون کاسهی چشمانم. او بود و یک چمدان در دستش. گفتم «کجا میروی؟» گفت «ناکجا.» گفتم «اینجا؟» گفت «اینجا. بوی خون میآید. تو حساش نمیکنی.» گفتم «نمیتوانم.» دماغم را بالا کشیدم؛ بوی خون. گفتم «گرسنهام، لقمهای در چمدانت داری؟» گفت «این چمدان نیست، خانهاست.» گفتم «نانی، آبی، چیزی؟» گفت «خاک، اشک، خون.» دستش را بالا گرفت «نگاه کن. آوار سکوت.» سر بلند کردم به بالا. سیاهی، خالی، خاموش. کلمات شکسته از بالا فرومیریختند. پشتهم. مداوم. آوار سکوت. و خاک از تن زمین به آسمان میگریخت. گفت «سیر شو. از خاک.» تمام سرم خاک بود. جز خاک نمیدیدم و نمیچشیدم. صدایی میآمد. سکوت شکست. چیزی به زمینم کشید. پاهای در گل فرو رفت. گفت «سیراب شو. از اشک.» تا چشمانم اشک بالا آمده بود. تصویرها از جلوی چشمان خالیام میگذشتند. کهنه، دور، فراموششده، تازه، نادیده، پنهان. تا ابد ادامه داشت. آخرین تصویر تمام شد. زمان در زیر گامهایِ پولادینِ یک لحظه له شده بود. او رفت. با چمدانش. من بودم و خون. خون آرزو. تمام بقایایش را با ولع بلعیدم. تلخ و سیاه. چیزی از او نبود. نباید میماند.
فریاد. خروش کلمات. کلمات برشخرده و تیز. دهبار، صدبار، هزار بار، بلند. فریاد زدم. فریاد زدم. فریاد زدم. بهاندازهی تمام تصاویر. تا ابد. خودم را به دیوار میکوبیدم. از چهار طرف در محاصرهی خاک بودم. از گوشهایم خون میریخت. بلندتر، بلندتر. فریاد. فریاد. آنقدر که در خون خودم غرق شدم. دهبار،صدبار، هزار بار. با چشمان خالیام، گریستم، دهبار، صدبار، هزاربار. آنقدر که در اشک خودم غرق شدم. بیفایده بود. تمام دنیا جوری دستدرجیب از کنارش میگذشتند و آدامسشان را میجویند که انگار همهچیز عادی بود. تق! صدایم گم بود. نویز نه، گم. شنیده نمیشدند. اگر هم کسی میشنید فوری رویش را برمیگرداند، چشمانش را میبست و محکم گوشهایش را میچسبید. و سعی میکرد تا عرق شرمش را با گرمای تظاهر، تبخیر و پنهان کند. و بدوبدو درمیرفت. مثل من.