سالی که گذشت سال جالبی برام بود. شاید پرتجربهترین سال زندگیم. اگر از روزی که گذشت حساب کنیم؛ یکسال پیش + دو روز بعدش بود که با یه غافلگیری عجیب مواجه شدم و سه ماه بعدش، رفتم سربازی. چیزی که فکرشم نمیکردم به این زودی تجربهش کنم. توی اون مدت با صدها آدم جدید برخورد کردم. این برای منی که دایرهی ارتباطی محدودی دارم، تجربهی عجیبی بود. بعد از اون دوباره به دانشگاه برگشتم. این یه رهایی بزرگ بود. یه شهر دور. هیچ سالی اندازهی امسال از خونه دور نشده بودم. من خصیصهای هابیتی دارم؛ ماجراجویی رو دوست دارم اما دلم نمیخواد انگار از خونه دور بشم. دلم میخواد گوشهی اتاقم بشینم و تمام دنیا رو از پنجرهی کوچیک اون ببینم. اما این مدت بارها خودم رو دور از اون خونه، اتاق و پنجرهش دیدم. یه روزهایی دلم لک میزد برای یک صفحه خوندن. یکم فرصت کتاب خوندن دوباره بهم برگردونده شد، اما ترس از دست دادن این فرصت باعث شد تا باز هم حسرت ادامه داشته باشه. توی این مدتی که گذشت از نظر روحی خیلی آشفته شدم، بارها شکستم و تا مرز سقوط پیش رفتم اما برگردونده شدم. هنوز جای زخم شکستگیها رو حس میکنم ولی زندهام. شاید هیچوقت توی زندگیم به این اندازه دلم نمیخواست که زنده باشم. برای تکتک لحظات گذشته حسرت خوردم و با خودم عهد کردم که قدر باقیموندش رو بدونم و با تمام وجودم مزهمزهش کنم. اینکه چقدر سر این عهد موندم یا نه رو نمیدونم اما رسیدن به همچین چیزی برام خیلی باارزش بود. چیزهای جالب و عجیب و باارزشی رو تجربه کردم. با آدمهایی همصحبت شدم که احتمالاً هیچوقت فکر نمیکردم. جملاتی رو شنیدم که تا بهحال نشنیده بودم و در آغوش کشیدن آدمها برام راحتتر شد. فهمیدم که من هم میتونم دوست داشته بشم و این چه احساسی داره. تموم سردرگمیهام رو ارج نهادم و وسط دعواهای تکراری با خودم، خودم رو هم در آغوش کشیدم. گریه کردن برام راحتتر شد و احساس سبکی میکردم. و یاد گرفتم که راه برم. با پرسهزدن عجین شدم و یاد گرفتم که به خودم هم برگردم. یادم اومد که چیزهای باارزشی که فراموش کرده بودم رو هم بهیاد بیارم. انگار که شاخههام هرس شده باشه. حالا به دههی چهارم زندگیم بیشتر از همیشه نزدیک شدم و دیگه دلم نمیخواد سنم رو قایم کنم. بیستوهفتسالگی برام عجیب بود و من از اون عجیبتر بودم. برای همین هم برای اولینبار میخوام از خودم ممنون باشم که ادامه میده؛ هرچقدر نابلد و کجومعوج ولی داره جلو میره. حتی اگر سرش به سنگ بخوره. خود این هم رسمی از پرسهزنیه. نگاهم به زندگی عجیبتر و جالبتر شده و دلم میخواد دوباره هرچه زودتر به حرف پویا گوش برگردم و ذاذن کنم. و این وسط هنوز هم هیچی نمیدونم و حیرانم و این چیزیه که من رو بهیاد خودم میآره، به یاد این دنیا میآره. من کافی نیستم ولی شاید همین کافی باشه. کی میدونه؟