سبزبیشه

پابان بیان؟

هنوز نمی‌دونم کی قراره این قضیه اتفاق بیافته ولی خب اینجور که معلومه، خیلی دور نیست. برای همین هم خواستم بگم اگر هر جای دیگری می‌نویسید/قراره بنویسید، لطفاً آدرسش رو بهم بدید. ممنونم.

  • نظرات [ ۲ ]

از صداها تا چشم‌ها

می‌گه «با خودت حرف می‌زنی؟» آره. مگه همه با خودشون حرف نمی‌زنن؟ فقط بعضیا بلندتر حرف می‌زنن. همه‌جا حرفه، نگاه کن. اگه چشماتو ریز کنی، شاید تو هم ببینی؛ موج صدایی که از گذشته به گوش آینده می‌ره؛ تا انتهای فضا. این‌همه فریاد، این‌همه شیون، این‌همه سرود، این‌همه نجوا، این‌همه ذکر، این‌همه صدا؛ این‌همه امواج درهم‌تنیده. دارم به این فکر می‌کنم حتی افراطی‌ترین ماتریالیست‌ها هم وقتی نگاهشون به انسان می‌افتاد، تمام خونده‌هاشون رو از یاد می‌بردن که چطور مجموعه‌ای از اتم‌ها می‌تونن به آگاهی برسن و باز انگار ته‌دلشون به چیزی بیشتر از اتم‌ها برای رسیدن به ساحت تفکرشون باور دارن. اگر تمام چیزی که اسمش رو آگاهی گذاشتیم، فقط شکلی از خاصیت همون ریزذره‌ها در سطح دیگه‌ای باشه، اون‌وقت چی؟ وقتی بهش فکر می‌کنم می‌بینم که حق دارن، شاید از دور فکر کردن به این‌ مسئله چیز دگرگون‌کننده‌ای باشه اما در عمل تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. نه جبرباوری و نه باور به اختیار تا زمانی که دنبال بهونه‌‌ای برای فرار باشیم، نتیجه‌ی متفاوتی ندارن. جبرباوری الهیاتی حافظ می‌تونه به‌اندازه‌ای که باور به اختیار ناامیدکننده‌ست، امیدبخش باشه. حق دارن؛ اینا همه بهونه‌ست. برای همین هم سال‌هاست دوران ماتریالیسم به‌سر رسیده. این پسره این مدت خیلی این حرف رو بهم می‌زد. «اینا همه بهونه‌ست. مقصر خودتی.» تاجایی‌که شناختمش عادت داره خودش رو عامل تمام شکست‌هاش بدونه. اون روز بهم گفت «می‌تونم باهات راحت باشم؟» و از اون‌موفع بهم می‌گه «می‌بینی؟ هردومون بی‌خاصیتیم.» براش از عوامل مختلف می‌گم که چقدر نقششون توی رسیدن به همچین احساسی پررنگ‌تر از خودش بوده اما قبول نمی‌کنه. من رو یاد چندسال پیش خودم می‌ندازه. می‌گه «با اراده می‌شه همه‌چیز رو تغییر داد.» کدوم اراده دقیقاً؟ من چیزی از روانشناسی نمی‌دونم ولی تا این‌جا فهمیدم که میل به کمال‌گرایی می‌تونه بیش‌تر از اون‌که آدم رو به حرکت واداره باعث درجا زدنش بشه. همون نقطه‌ای که سال‌ها خودم روش می‌نشستم و تکون نمی‌خوردم.  هنوزم یک‌جا نشستم ولی روی یه نقطه‌ی جلوتر. درسته تغییری اتفاق نیافتاده ولی برام راضی‌کننده‌تره. من جلوی پسره این‌طور صحبت می‌کنم وگرنه توی اتاق روان‌درمان‌گر، منم همون‌قدر مقصرم که اون پسر خودش رو مقصر می‌دونه. ولی اون نباید این‌طور این فکر کنه، نه؟ امروز رفته بودم پیش بابابزرگ. دایی می‌گفت اگه خبرم رو گرفت بگو رفته بانک. بابابزرگ می‌پرسید «امیر کجاست؟» می‌گفتم رفته بانک. می‌گفت «خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره، رفته پول بگیره. «می‌گفت خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره. می‌گفت «چرا دیر کرده؟» می‌گفتم گفته شلوغه ولی داره میاد. می‌گفت «خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره. به این فکر می‌کنم که چرا گاهی دروغ‌های کوچیک باعث می‌شن شرایط عادی به‌نظر بیاد؟ دوباره قفس پرنده‌ها رو دیدم و غمگین شدم. نه می‌تونم آزادشون نه می‌دونم اگه آزاد بشن زنده می‌مونن. خیلی عجیبه. کی می‌تونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره؟ آدم‌های شجاع. ولی من که شجاع نیستم. من توی لاک خودم از خودم هم فرار می‌کنم. تازگی‌ها فهمیدم که از دوست‌داشتن هم می‌ترسم. از نزدیک شدن. احساس می‌کنم واقعاً درک زندگی از ظرفیت من خارجه. مسئله فهمیدن هم نیست، من که فهمیدن بلد نیستم؛ فقط می‌تونم حس کنم ولی درک حسی زندگی از حساسیت گیرنده‌های شاخک‌های حسیم هم خیلی بیشتره. به خودم نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز هیچی نمی‌دونم. خیلی عجبیه. ولی دروغ چرا، ندونستن همیشه برام جالب بوده ولی می‌ترسم که تو رو هم گیج و سردرگم کنم. امروز به چشم‌های بابابزرگ وقتی بهم لبخند زده بود نگاه می‌کردم. این آدم هنوزم همون آدمه فقط آروم‌تر شده و می‌دونه چیزی بین ما بوده. به دایی گفته بود اون‌پسره گفته بازم میاد. چشم‌ها خیلی عجیبن. تاحالا بهشون دقت کردید؟ شاید باید این چند روز بیشتر کتاب می‌خوندم. اگه یک روز کنجکاویم رو از دست بدم، مرده‌ام،‌ باور کن.

 

  • نظرات [ ۲ ]

تا کجا قراره به گم شدن ادامه داد؟

-- چند روز پیش یک "نه" مهم گفتم. یکی از استادها بهم پیشنهاد یه انجام یه طرح داد. پروژه خوبی هم می‌شد احتمالاً ولی من نباید انجامش می‌دادم. همون لحظه‌ای که پیشنهادش رو برام توضیح داد، جواب رو می‌دونستم ولی یک بیشتر از یک‌ هفته طول کشید تا نه رو گفتم. کار مهمی نبود، ولی برای من چرا. "نه گفتن" هیچ‌وقت برام آسون نبوده و این مهمش می‌کنه. نمی‌دونم چه عواقبی می‌تونه داشته باشه ولی نگرانش نیستم. چون مطمئنم کار درست رو انجام دادم.

 

-- آخر جلسه وقتی صحبت‌های رئیس مرکز تموم شد، دستم رو گرفتم بالا. داشت می‌گفت که باید کارهای بزرگ و مفید کنیم. برای اولین‌بار بینشون صحبت کردم. بهش گفتم من از شما می‌پرسم که سال‌ها تجربه مدیریت این‌جا رو دارید، چرا باید دانشجوهایی که با انگیزه وارد اینجا می‌شن بعد از مدتی هیچ انگیزه‌ای درشون وجود نداشته باشه و دلشون بخواد همه‌چی فقط زودتر تموم شه. از عدم همدلی گفتم و این‌که وجودش نیاز و لازمه ولی هم اون، هم من و هم اون‌هایی که اون‌جا نشسته بودن، خوب می‌دونیم که با این حرف‌ها قرار نیست چیزی تغییر کنه. تغییر در سایه‌ی قوانین خشکی که نمی‌شه ذره‌ای انعظاف پیدا کرد، بی‌معناست. تا چوب خشک نشکنه، تا چارچوب‌های پوسیده ازبین‌نرن، نمی‌شه صحبت از تغییر کرد، می‌شه؟ ولی از دور صدای خرد شدن چوب‌های خشک می‌آد، شما هم می‌شنوید؟ بی‌فایده بود ولی خوشحالم که تونستم یکم از حرف‌هام رو بزنم.

 

-- خطی بودن گیرم انداخته. توی یه خط گیرافتادم. حتی دایره هم نیست. حتی روی این پاره‌خط کوتاه جلو و عقبم هم نمی‌شم. صاف نشستم روی عقب‌ترین گوشه‌ش. تقصیر من نیست. اگرم هست باشه. چون یک‌جا نشستن چیزی نبوده که بخوام، الان هم نمی‌خوامش. ولی اهمیتی نداره. این‌طوری نمی‌مونه. یعنی امیدوارم.

 

-- دوباره دارم به زندگی فکر می‌کنم. به این‌که زندگی چیه. این‌که انسان چیه. جهان چیه. اصلاً انسان مگه جدا از جهانه. اوه پسر، چطور می‌شه که یه مشت ذره‌ی که آروم و قرار ندارن به این نقطه برسن. ما بیشتر از اتم‌هاییم مگه؟ ذرات ریزاتمی؟ تجمیع اتم‌ها، ملکول‌های بزرگ‌تر میکروسکوپی، تجمع سلول‌ها چطور به آگاهی می‌رسه؟ اصلاً آگاهی چیه؟ آگاهی زاده‌‌ی جبر مادیه؟ من که عقلم نمی‌رسه ولی این سوال رو که می‌تونم بپرسم که تمام زندگی همینه؟ کی گفته این رو؟ از مسیر تحمیلی زندگی خوشم نمیاد. از تن دادن به مسیری که قرار نبوده باشه و هست، فراریم. احساس می‌کنم از خودم، از واقعیت دورم می‌کنه. رویای دیوانه‌‌واری، جای واقعیت رو گرفته و واقعیت واقعی تبدیل به یک رویا شده. و احساس می‌کنم توی این واقعیت دروغین دارم گم می شم و نمی‌دونم تا کجا قراره به گم شدن ادامه بدم. باید خودم رو بیرون بکشم ولی هنوز اونقدر قوی نیستم. 

 

  • نظرات [ ۰ ]

نقاشی از نقاشی

خروارها هیاهوی بی‌‌معنایی روی هم، موج‌‌ در موج به‌رنگ باد. انباری از نیستی مچاله‌؛ کلیدش در جیب زمان با نخی آویزان. نمی‌رسد انگشتی به بلندای میوهٔ معجزه. خاک‌ از خاک، کنار نمی‌رود با پنجه. مغاکی نیست در گودال اسارت. زخم کهنه، خون تازه می‌خواهد. داغ خون، خون می‌جوشاند و پاکی اشک، اشک. نه مرثیه‌ای‌ است، نه سرودی. سکوت است، بی‌پایان. در کالبد کهنه‌ام، نوری روشن‌تر از شعر پدرم، دمید، هر لحظه تازه. کلمه‌ام چون درخت؛ جاافتاده از برگی سپید. چه دستی کشید، ابر و سیاهی بر تن برگ‌های دفترش. غم‌ می‌بارد ابر، سوز می‌تابد شب. بال می‌زنم در قفس دستانت. این یک نقاشی است، مچاله در کنج اتاق. کلیدش آویزان، در جیب زمان. پشت در، خروارها خروار هیاهو، موج‌ در موج. باد می‌گذرد از روی خاک، بی‌زبان. گریزی نیست از تکرار بودن.  باد می‌دمد، سوار بر فکرم، به نشان خواندن کلام گل بر تن برگ تا دوردست. باز می‌شود دفتری، نو. موج در موج؛ سپیدی، آغشته به خون قلم، سبز خیال صبح. باری دیگر، به‌انگشت خیال می‌شکند قفل بلند، می‌افتد میوهٔ کال. اشک‌ها خون جدیدند در جان زمین. سبز می‌شود این‌جا در زندان زمان، بذر معنا در دل خروارِ هیاهو. پنجهٔ خستهٔ مرگ، راهی می‌شکافد از تارک گودال اسارت به نور. خیل کلمات به‌صف، به‌دنبالش در راه. این یک نقاشی است.

  • نظرات [ ۰ ]

مگه حرف تازه‌ای هم برای گفتن باقی مونده؟

Designed By Erfan Powered by Bayan