دیشب که سرم را را به آسمان کردم، فریاد کشیدم. «این همه ستاره؟!» در تمام عمرم اینهمه ستاره یکجا ندیده بودم. چندبار زاویه سرم را تغییر دادم تا مطمئن شوم. نه خبری از انعکاس چراغها نبود و نه نشانی از توهم. مطمئنم. در دوطرف جاده چراغی نبود. ع. برای چند لحظه چراغهای ماشین را خاموش کرد و به راندن ادامه داد. در سیاهیها بهجلو میرفتیم بیآنکه تغییری احساس کنیم. با خودم گفتم «سقوط تو تاریکی باید همچین احساسی داشته باشه» سایهی نازک مرگ از پس چشمانم گذشت. چراغها روشن شد و مسیر پیدا. در سیاهیها بهجلو میرفتیم و کوههای شب در دو سمت مسیر ایستاده بودند. سکوت کرده بودم. سرخوش بودم. سرخوش از تو؟ سایهی مرگ روی شانهام نشسته بود اما خاموش از تو. روشنیِ تو. تو مرگ را پنهان میکنی در پس لحظه. زمان را به قاب میکشی در پس نگاهت. تمام دنیا در زیر پاهای تو میایستد تا تو را تماشا کنم، برای یک لحظه؛ تا بهابد. در خیال. گم میشوم در سیاهیها بیتو. سبز میشوم در دل خاک سرد بهخیالی. خیال تو. جوانه میزد رنگ در تکِ قلب سیاهم به نجوایی. نفسهای تو. چشم میبندم همراه خاموشی چراغها. سایهی نازک مرگ در پس چشمانم. نامرئی، ناپیدا، بیوزن.
حالا نه ماشینیاست نه ع.، نه کوههای شب، نه چراغی. منام و پاهایم. و سیاهی. اسیر سیاهی. نمیدانم که راه میروم یا ایستادهام. کمکم پاهایم را هم گم میکنم. نور. نور. نور. نور. باید بهیاد بیاورم چشمان تو را. شعلهی چشمانت. روشنی من. آن نور ابدی آشنا. میدرخشی در من. در این سیاهی. سیاهی وجودم. من سیاهم. سیاهتر از آن دو کوه. کوههای شب. من زادهی روزم و آلوده به شب. و تو؛ نوری. «بینیاز از تعریف.» آنگونه که سهرودی میگفت. همهچیزی. از یاد چشمانت، روشن میشود چشمانم، روشن میشود. راه فراموشی رنگمیبازد. فراموشی، سیاهی است. آنگونه که من سیاهم. گناهی بالاتر از فراموشی بر نامهی آدم یافت شد؟ چگونه از یاد ببرد آنکه خیالش خانهی توست؟ تو که نوری، روشنیای، ستارهای، ماهای، خورشیدی. بتاب بر من. بتاب در من. محو میشود سیاهی از تو. آنگونه که من حل میشوم در تو. در خیالت. در اشکهایت. در تنت. غرق میشوم در تو آنگونه که قطره در تن خاک. تابهابد. من در توام. پس تاریکی سراب است. فراموشی وهم خاطر است. تو نوری و من از تو. روشنم نه سیاه. نورم. نور. نور. نور. نوری. فاصلهای میان ما نیست. ذرهام در تو. تکرار مکررم از تو. نه تو مرگ داری، نه من. جادوانهای و جاودانم در تو. در آسمان موهایت، در دشت چشمانت. دیگر هیچ نمیبینم جز تو. نور. نور. نور. خاموش میشوم. همچون ستارهای دور در آسمان چشمی تشنهی نور. «این همه ستاره؟!» اینهمه ستاره، یک آسمان. یک جهان، در تو. من در تو. روشن. نور. رها. بیفراموشی. در یاد تو. در، یاد تو. باهم.
این روزها وقتی دارم همینطور قدم میزنم، پرسه میزنم، یکصدایی آروم و شمرده توی گوشم ازم میپرسه «تو هیچوقت زنده بودی؟!» و با خودم فکر میکنم «من هیچوقت زنده بودم؟!»
فکر میکنم توی این یک ماه گذشته، بهاندازهی تمام عمرم راه رفتم. راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم. انقدر که پاهام خودشون مسیر تکراری رو میرفتن و من توی سرم گم میشدم. روزهای خیلی عجیبی بود. بهمعنای واقعی کلمه احساس له بودن داشتم. به اون پسر میگفتم «احساس میکنم یک آدامس جویدهشده، زیر یک کفشم، همینقدر له شده!» له شدم، خرد شدم، شکستم. فکر نمیکردم این روزها تموم شه. انگار که وسط یه کابوس بیدار شی. نوشته بودم «با چشمهای اشکی، انگار دنیا واقعیتره» و انگار دنیا با چشمهای اشکیم واقعیتر بود. اما واقعی نبود. خیال هم نبود. کابوس بود. تمام وقت توی محوطهی خوابگاه اینطرف و اونطرف میرفتم. با باری که روی دوشم بود، توی سینهام بود و خمیدهام کرده بود. فقط میپرسیدم چرا؟ حاضر بودم هر کاری بکنم تا از این کابوس بیدار شم. نه خواب داشتم، نه غذا. روزهایی بود که شبش شاید سه ساعت هم نمیخوابیدم. بلند میشدم، نمیدونم چطور. نقاب شکستهم رو روی صورتم میزدم و میرفتم دانشگاه. وظایفمو ناپلئونی انجام میدادم و دوباره میگشتم به خوابگاه. و راه، راه، راه میرفتم. گربهها همدمم شده بودن. یک روز با اون که از همه کوچولوتر بود، حرف میزدم. بهم گوش میداد. روزهای عجیبی بود.
اون روزها گذشته، از اون کابوس بیدار شدم، خیلی خوشحالم. خیلی آرومم اما هنوز جای زخمش رو احساس میکنم. فکر کردن به خود زخم هم حسابی میترسونم. در ترسوترین و شکنندهترین حالت خودمم. تمام تعطیلات رو هم راه میرفتم. عادت راه رفتن هنوزم باهامه. نوشته بودم «یک پرسهزن تمامعیارم» و شدم. اون روز توی محوطهی پارک اطراف کاخ هشتبهشت، وقتی داشتم راه میرفتم وقتی از جلوی یکی از نیمکتها گذشتم، یک صدام کردم. یک قدم جلو رفتم و بعد روم رو برگردوندم. پسر نوجوانی، بهم یه ساندویچ بستهبندی تعارف کرد. گفت بگیرش، دستنخوردست، من نمیخورم. بامزه بود. گفتم نمیخورم، دارم میرم. تعجب کرد. بامزه بود. با خودم گفتم «نه حالا یه پرسهزن تمامعیارم، که شبیه یه بیخانهمان هم هستم» خندیدم و رفتم.
دنیا جای عجیبیه. این روزها خیلی بهش فکر کردم. خیلی آروم و کرکوپرریخته شدهم. و نمیفهمم. نمیفهمم این همه غم از کجا میآد. نمیفهمم چرا. نمیفهمم چرا.و چراهای بیجواب دیوانهکنندن. اون روزها هم تمام مدت میپرسیدم «چرا؟ چرا؟ چرا؟» و تا سر حد جنون میرفتم.
دنیای جای عجیبیه و ما آدمها عجیبتر. نمیدونم. امیدوارم همهچی برای همه بهتر باشه.
هنوز نمیدونم کی قراره این قضیه اتفاق بیافته ولی خب اینجور که معلومه، خیلی دور نیست. برای همین هم خواستم بگم اگر هر جای دیگری مینویسید/قراره بنویسید، لطفاً آدرسش رو بهم بدید. ممنونم.
میگه «با خودت حرف میزنی؟» آره. مگه همه با خودشون حرف نمیزنن؟ فقط بعضیا بلندتر حرف میزنن. همهجا حرفه، نگاه کن. اگه چشماتو ریز کنی، شاید تو هم ببینی؛ موج صدایی که از گذشته به گوش آینده میره؛ تا انتهای فضا. اینهمه فریاد، اینهمه شیون، اینهمه سرود، اینهمه نجوا، اینهمه ذکر، اینهمه صدا؛ اینهمه امواج درهمتنیده. دارم به این فکر میکنم حتی افراطیترین ماتریالیستها هم وقتی نگاهشون به انسان میافتاد، تمام خوندههاشون رو از یاد میبردن که چطور مجموعهای از اتمها میتونن به آگاهی برسن و باز انگار تهدلشون به چیزی بیشتر از اتمها برای رسیدن به ساحت تفکرشون باور دارن. اگر تمام چیزی که اسمش رو آگاهی گذاشتیم، فقط شکلی از خاصیت همون ریزذرهها در سطح دیگهای باشه، اونوقت چی؟ وقتی بهش فکر میکنم میبینم که حق دارن، شاید از دور فکر کردن به این مسئله چیز دگرگونکنندهای باشه اما در عمل تفاوتی ایجاد نمیکنه. نه جبرباوری و نه باور به اختیار تا زمانی که دنبال بهونهای برای فرار باشیم، نتیجهی متفاوتی ندارن. جبرباوری الهیاتی حافظ میتونه بهاندازهای که باور به اختیار ناامیدکنندهست، امیدبخش باشه. حق دارن؛ اینا همه بهونهست. برای همین هم سالهاست دوران ماتریالیسم بهسر رسیده. این پسره این مدت خیلی این حرف رو بهم میزد. «اینا همه بهونهست. مقصر خودتی.» تاجاییکه شناختمش عادت داره خودش رو عامل تمام شکستهاش بدونه. اون روز بهم گفت «میتونم باهات راحت باشم؟» و از اونموفع بهم میگه «میبینی؟ هردومون بیخاصیتیم.» براش از عوامل مختلف میگم که چقدر نقششون توی رسیدن به همچین احساسی پررنگتر از خودش بوده اما قبول نمیکنه. من رو یاد چندسال پیش خودم میندازه. میگه «با اراده میشه همهچیز رو تغییر داد.» کدوم اراده دقیقاً؟ من چیزی از روانشناسی نمیدونم ولی تا اینجا فهمیدم که میل به کمالگرایی میتونه بیشتر از اونکه آدم رو به حرکت واداره باعث درجا زدنش بشه. همون نقطهای که سالها خودم روش مینشستم و تکون نمیخوردم. هنوزم یکجا نشستم ولی روی یه نقطهی جلوتر. درسته تغییری اتفاق نیافتاده ولی برام راضیکنندهتره. من جلوی پسره اینطور صحبت میکنم وگرنه توی اتاق رواندرمانگر، منم همونقدر مقصرم که اون پسر خودش رو مقصر میدونه. ولی اون نباید اینطور این فکر کنه، نه؟ امروز رفته بودم پیش بابابزرگ. دایی میگفت اگه خبرم رو گرفت بگو رفته بانک. بابابزرگ میپرسید «امیر کجاست؟» میگفتم رفته بانک. میگفت «خودش بهت گفت؟» میگفتم آره، رفته پول بگیره. «میگفت خودش بهت گفت؟» میگفتم آره. میگفت «چرا دیر کرده؟» میگفتم گفته شلوغه ولی داره میاد. میگفت «خودش بهت گفت؟» میگفتم آره. به این فکر میکنم که چرا گاهی دروغهای کوچیک باعث میشن شرایط عادی بهنظر بیاد؟ دوباره قفس پرندهها رو دیدم و غمگین شدم. نه میتونم آزادشون نه میدونم اگه آزاد بشن زنده میمونن. خیلی عجیبه. کی میتونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره؟ آدمهای شجاع. ولی من که شجاع نیستم. من توی لاک خودم از خودم هم فرار میکنم. تازگیها فهمیدم که از دوستداشتن هم میترسم. از نزدیک شدن. احساس میکنم واقعاً درک زندگی از ظرفیت من خارجه. مسئله فهمیدن هم نیست، من که فهمیدن بلد نیستم؛ فقط میتونم حس کنم ولی درک حسی زندگی از حساسیت گیرندههای شاخکهای حسیم هم خیلی بیشتره. به خودم نگاه میکنم و میبینم هنوز هیچی نمیدونم. خیلی عجبیه. ولی دروغ چرا، ندونستن همیشه برام جالب بوده ولی میترسم که تو رو هم گیج و سردرگم کنم. امروز به چشمهای بابابزرگ وقتی بهم لبخند زده بود نگاه میکردم. این آدم هنوزم همون آدمه فقط آرومتر شده و میدونه چیزی بین ما بوده. به دایی گفته بود اونپسره گفته بازم میاد. چشمها خیلی عجیبن. تاحالا بهشون دقت کردید؟ شاید باید این چند روز بیشتر کتاب میخوندم. اگه یک روز کنجکاویم رو از دست بدم، مردهام، باور کن.