چند سال گذشت؟ میدونی؟ روزها، یکییکی خط میخورن و بعد مچاله میشن، پرت میشن، گم میشن، فراموش میشن؛ به دست تو اما فراموش کردی. یادته؟ تو میترسیدی. ساعتها رو خاموش کردی، عقربهها رو شکستی، ثانیهها رو با دستهات خفه کردی، تا صداشون رو نشنوی. ولی چه فایده! آینهها رو روبه دیوار برگردوندی تا هیچ چشمی بهت خیره نشه، دیوارها رو سیاه کردی تا روشنی خاطرهها رو فراری بدی. ولی چه فایده! دستهات! دستهات قبل از تو فراموش میکنن که نباید. امان از دستها! نگاه کن؛ رد سیاهی دیوار رو روی ناخنهات میبینی؟ خراشهای سفید روی دیوار رو میبینی؟ دستها خائنان! دنبال لمس خاطرههان. اغواشون میکنن، صداشون میکنن و اونها هم آرام میخزن و سر میرسن و حالا صداشون رو هم میشنوی، صدای رسیدنشون رو. طولی نمیکشه که میفهمی که گوشها هم خائنان! اما نه به اندازهٔ چشمها! چشمها! چشمها خائنترینان؟ چشمها حتی در آینهٔ روبهدیوار هم تصویر خودشون رو پیدا میکنن؛ به خودشون خیره میشن؛ چشم در برابر چشم؛ سیاهی در برابر سیاهی و دایره در برابر دایره؛ اونها شیفتهٔ این بازیان؛ خیرگی. چشمها نگاه میکنن، تصویر خودشون رو میبینن، اما باور نمیکنن، پس به شک میافتن و از گوشها کمک میگیرن. گوشها دنبال یقینان، پس به دنبال رد ثانیهها از دورترین مقصدها میگردن، صدای رسیدن ثانیهها رو میشنون و شک رنگ میبازه. میبینی؟ بیفایدهست. روزها باز هم خط میخورن، مچاله میشن، گم میشن و فراموش میشن، اما باز هم به حرکتشون ادامه میدن و تو به ارباب زمان میبازی... چون دستها خائنان؟ چون چشمها و گوشها هم خائنان؟ چون تو خائنی. حالا یادت میاد و میفهمی. هجوم خزندهٔ روشنایی خاطرات بیشتر شده و میفهمی که گریزی نیست، برای عصیان نیاز به همراه داری، اما چه فایده وقتی که همراهانت جماعت خائنها باشن و تو خائنترینشون! دیوار رو محکمتر از قبل میخراشی با دستهای خائنت. چنگ میزنی و میخراشی تا جاییکه حافظهت آغشته به خون میشه. رد سرخش رو در آینه رو به دیوار میبینی؟ بگذار چشمها کار خودشون رو بکنن. تسلیم میشی و چشمهات رو روی هم میذاری و صدای حرکت تکتک عقربهها و ثانیههایی که بهجای اولشون برمیگردن، تمام فضای سرت رو پر میکنه. روی زمین دراز کشیدی و بوی خون با صدای حرکت عقربهها قاطی شده، تصویر خودت رو در آینه میبینی و حالا باور میکنی، شکی نداری. زمان کار خودش رو کرده. خاطرات از روی دیوار میگذرن و رد میشن، توجهی بهشون نمیکنی. دیگه از هیچ سایهٔ شفاف و روشن خزندهای نمیترسی. حتی از صدای حرکت عقربهٔ ثانیهشمار ساعت هم نمیترسی. به چشمهای تصویر آینهٔ روبهرو خیره میشی و میپرسی: «چند سال گذشت؟ تو میدونی؟»
- تاریخ : شنبه ۲۵ تیر ۰۱
- ساعت : ۱۸ : ۰۸
- نظرات [ ۰ ]