این روزها بیحواسیم بیشتر از قبل شده. حتی نوشتن کارهایی که باید انجام بدم کافی نیست؛ بازم یادم میره. یهو به خودم میآم و میبینم، بیست روز از کاری که باید اونروز انجام میدادم گذشته. از زمان جا میمونم. اگه به خودم باشه، احساس میکنم الآن باید اواخر شهریور باشه. شایدم اوایل مهر؟ ولی حداقل چهلروز گذشته. دیروز داشتم فکر میکردم که خوبه، فردا سهشنبهست. ولی سهشنبه همونموقع داشت تموم میشد. هنوزم نمیتونم بفهم چطور یکهفته از هفتهی پیش گذشته. زمان همیشه متعجبم میکنه. نمیتونم گذرش رو درک کنم. نمیدونم شاید یه اتفاقی داره تو مغزم میافته. نمیتونم بفهم. فقط میدونم حواسپرتیم بیشتر از قبل شده و باعث شده تا آدمها بیشتر از برنجن و مجبور بشم بیشتر عذرخواهی کنم ازشون. ولی میدونید، هنوز یه فایده هم داشته. اینکه حالا بیشتر میتونم آدمهای حواسپرت رو درک کنم و بهشون حق بدم که همهچی یادشون بره و دیر برسن یا نرسن. درک کردن دیگران برام یکی از مهمترین چیزهای زندگیه. باید آدمها رو بهتر درک کنم و اگه این باعث میشه تا بتونم آدمهای بیشتری رو درک کنم، پس خوبه، هوم؟ خودمم میدونم. صرفاً میخوام لابهلای این کلمات سخت نگیرم به خودم، برخلاف واقعیت.
- تاریخ : چهارشنبه ۹ آبان ۰۳
- ساعت : ۱۶ : ۲۰
- نظرات [ ۰ ]