راستش نمیدونم از کجا شروع کنم. وقتی میخوام بهش فکر کنم، جلوی خودم رو میگیرم تا بهیادش نیارم. دلم میخواد فراموشش کنم. دلم میخواد اون مدت رو از یاد ببرم. از اون بیشتر دلم میخواد که هیچکس اینرو تجربه نکنه که بخواد خاطرهای ازش داشته باشه که بخواد تصمیم بگیره که یهیادش بیاره یا از یاد ببره.
» به خودم که میآم، خودم رو وسط کلی آدم میبینم. میدونم کجام ولی هنوز میدونم اینجا کجاست. به این فکر میکنم که این قوطی کنسرو لوبیا رو چطور بین کسی که روبهروم نشسته تقسیم کنم. منتظر میشم ولی فایدهای نداره، اون دستش رو جلو نمیآره و خودم باید این کار رو بکنم. بهش میگم: «من چندتا لقمه، کوکو با خودم آوردم. وقتی رفتیم تو بهت میدم.» وقتی برمیگردیم داخل، یکی یا شاید دوتا از لقمهها رو بهش میدم. چند روز بعد یکی-دوتا از لقمهها رو از توی کمد پیدا میکنم که کپک زدن.
تا چند روز اشتها نداشتم. شاید بهخاطر استرس بود. شبها برای اینکه استرس نداشته باشم و زودتر خوابم ببره قرص میخوردم.
ساعت چهارونیم صبح (که دراصل باید بهش گفت چهارونیم شب)، با نور شدید لامپهای آسایشگاه از خواب بیدار میشم. لابد صدای سوت و داد و فریاد بیدار شید هم اون وسط میآد. از تختم پائین میآم، با پسری که شب قبلش کنسرو لوبیا خوردیم، گیج و منگ و زیر فشار داد و فریادها، تختهامون رو مرتب میکنیم. ببخشید، آنکارد میکنیم. دو نفری، ملحفهی اول رو روی تشکی که روش پتو کشیدیم، پهن میکنیم، بعد ملحفهی دوم رو از پائین یهوجب فاصله میاندازیم و بالا میکشیم، حالا نوبت پتوئه. بعد تازدن پاکی ته با پتو و بالا با ملحفه. خدایا اینجا کجاست؟ صدای فریادها معلوم میکنه که حالا باید بریم بیرون، توی تاریکی و سرما بهخط بشیم تا بعد بهصف بریم برای صبحونه.
یادم نمیآد. فقط میدونم چند روز طول کشید تا به غذا خوردن عادت کنم. به مرور شبها قرصها رو هم نخوردم و خوابیدم.
چند روزی گذشت، من و پسری که تخت پائینی من بود و باهم کنسرو لوبیا تقسیم کرده بودیم، آشنا شده بودیم. اسمش م. بود. اوایل فکر میکردم خیلی حوصلهی حرف زدن باهام رو نداره. چند روز گذشت و داد و فریادها اعلام کردن که حالا باید گروهبندی بشید. ترتیب جاها، تختها و کمدها عوض میشد و باید جابهجا میشدیم.
خیلی ناراحتم. استرس دارم. من تازه به این آدمهای دور و بر داشتم عادت میکردم. خدایا چند روز گذشته بود؟ ده روز، یه ماه، پنجاه روز؟ فقط دو-سه روز گذشته بود. به نفر جلوئی و عقبیم نگاه میکنم؛ نمیشناسمشون. حالا باید برگردیم داخل و وسایلمون رو جمع کنیم و بریم به تخت و کمد جدید. حالا شمارهی جدیدم ۱۲ست. اما من هنوز میخوام همون شمارهی ۳۵ یا شایدم ۳۴ باشم. دعادعا میکنم جام تخت بالا باشه بازم. بالاست. صبح روز اولی که جابهجا شدیم باز میرم سراغ م. و باهم تختم رو آنکارد میکنیم. بعد سراغ تخت اون میریم. اون شمارهش صدوخردهایه.
روزها میگذره. شبها میگذره. داد و فریادها اعلام میکنن که هر گروه باید مسئول نظافت یهجایی باشن. شب اول بعد از شام، جارو بهمون دادن. باید محوطهی جلوی آسایشگاه رو جارو میکردیم. برگها از زیر درختها باید جارو میشدن. خدایا، کی برگ رو از زیر درختها جارو میکنه. مگه جای برگ زیر درخت نیست؟ این ماجرا روزی سهبار ادامه داشت؛ گروهی که مسئول نظافت محوطه بود، باید صبح، ظهر و شب، این کار رو انجام میداد. مطمئن خود درختهای سنجد اونجا از این ماجرا خسته و غمگین بودن. اونجا غمگینترین درختها رو داشت. درختهای افتادهای که زیرشون جوری جارو خورده بود که انگار یه چوب خشک لخت از زمین بیرون زده بود و نه یه درخت زنده که پر از دونههای سنجد روی شاخشه. ماجرا برای گروههای دیگه هم همینطور بود. هر کدوم روزی سهبار باید محلشون رو تمیز میکردن. آسایشگاه، سرویس بهداشتی، محل جمع زبالهها و ... .
ده روز طول کشید تا اولین مرخصی رو بهمون بدن. ده روز! ده روز! ده روز طول کشید تا برای ۲۴ ساعت بتونیم از اون محیط ماقبلتاریخی بیرون بیایم. شنیدید سفر در زمان چطوریه دیگه؟ برای اونهایی که بیرونن، زمان ممکنه چند ساعت کوتاه بگذره ولی برای مسافر زمان، میتونه حتی قرنها طول بکشه. مثل همین بود. دیدن دوبارهی آدمها که توی خیابون قدم میزنن، راه میرن، لباسهای مختلف پوشیدن و میتونن هر زمان دلشون خواست بخوابن یا راه برن، خوشحالم میکرد! باورم نمیشد! هیچوقت فکر نمیکردم قدم زدن توی خیابون و تصمیم گرفتن برای اینکه توی خونه چه ساعتی بخوابی، شکلی از معنای آزادی باشن! احساس آزادی میکردم. مردم رو میدیدم و خوشحال بودم که بیرون اون محیط مزخرفن. کاش میشد زمان رو نگهداشت، کاش نمیخواستم دیگه به اونجا برگردم. کاش میشد میگفتم من دلم میخواد فرار کنم. من دلم نمیخواد برم. من دلم میخواد همینجا بمونم. توی خونه و پیش همین آدمها.
پ.ن: خیلی شلختهنویسیگونهست، اما ممنونم که نادیدهش میگیرید.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۹ بهمن ۰۲
- ساعت : ۱۶ : ۵۲
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱ ]