بوی علفهای نمخورده هوا رو پر کرده. پاهام رو آروم از روشون بلند میکنم. چیزی تغییر کرده. میتونم حسش کنم. بوش رو. بوی شوق شاخهها، بوی صدای بلند ابرها، بوی خیسی گلسنگها، بوی چربی چسبیده به پر جوجهگنجنشگها. باد بین شاخههای خشک میپیچیه و شاخهها همراهش آروم نجوا میکنن؛ جای برگها خالی! دستم رو به تنهی درختها میچسبونم. میتونم حسش کنم. نبض امید رو، نبض زندگی رو، نبض بودن رو، نبض خواستن رو. با خودم میگم «گیاهها تشنهی زندگیان و قطرهقطره مزهمزهش میکنن!» شاید برای همین هم سبز میشن. چیزی درون درخت صدام میزنه. نیازی به معنا و مفهموم نداره. زبانش رو میشناسم. کلامش رو در دلم دارم. لبخند میزنم. دلم میخواد در آغوشش بکشم. درخت هم من رو با شاخههاش در آغوش میکشه. میفهمم. من هم جزئی از این طبیعتم. میتونم حسش کنم. هر چقدر هم که از خونه دور بشم و نگاهم جزء به آهن و سیم نیافته، باز بوی علفهای نمخوده رو با خودم دارم. باز این نشونه رو توی سینهم میتونم احساس کنم، فقط کافیه دستم رو روش بذارم. چیزی احساس میکنم. من هم بهار رو صدا میزنم؛ همراه شاخهها. و باد صدای ما رو با خودش میبره. همونجا روی زمین و کنار درخت میشینیم و جوونهای رو میبینم که خودش رو از بریدگی خاک بیرون کشیده، و با ساقهی کجگرفتهش بهلبخند خبر رسیدن بهار رو میده. اون خود بهاره. میتونم حسش کنم.
- تاریخ : پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲
- ساعت : ۱۶ : ۴۵
- نظرات [ ۲ ]