روز اولی که رسیدیم جلوی ساختمون آسایشگاه بهخطمون کردن. چهار ردیف چهار-پنج نفره. من نفر آخر ردیف سوم از راست بودم. پسری که نفر جلویی از سمت چپم میشد داشت میگفت: «عالی شد! اینجایی که ما رو انداختن هتله! اینجا بهترین جای این پادگانه.» تا قبل از اون کسی چیزی نمیگفت ولی یواشیواش سر صحبتها باز شد. پسری که کنارم بود، همرشتهی خودم بود. یکم قبل از اینکه تقسیممون کنن، رشتههامون رو پرسیده بودن و من دیده بودمش. پرسید: «شما بودی که رشتهت این بود؟» جوابش رو دادم. اونموقع که نگاهش کردم فکر کردم که احتمالاً نتونیم باهم ارتباطی بگیریم. البته که اشتباه کردم. پشت سر اون، پسر دیگهای ایستاده بود که برخلاف همه، موهاش رو کوتاه نکرده بود و خیلی هم کم صحبت میکرد. قیاقهی جالبی داشت؛ هم بهش میخورد خیلی بازیگوش باشه هم آروم. بعدها فهمیدم که حدسم درست بود. هم بازیگوش بود، هم آروم. یکم که صحبت کرد که فهمیدم توی این جمع، دلم میخواد باهاش دوست بشم. یکم بعد، فهمیدم که من، پسر همرشته و پسری که دوست داشتم باهاش دوست بشم؛ توی یه رنج سنی هستیم. پسرهمرشته، یکسال از من بزرگتر و من هم یکسال از ع. بزرگتر بودم. وقتی که عصری توی حیاط نشستیم اسمش رو فهمیدم. یکییکی رفتیم و خودمون رو به دونفری که جلوی در آسایشگاه نشسته بودن و مشخصاتمون رو مینوشتن، معرفی کردیم. بعد یه شماره و یه کاغذ که ثابت میکرد ما جزئی از اون گروهانیم بهمون میدادن. اون شماره، شمارهی تخت و کمد بود. که البته توی قسمت قبل گفتم که چطور این شماره عوض شد و ثابت نبود. یکم بعد دوباره اومدم توی حیاط و ع. رو دیدم. باهم روی لبهی پیادهروی کنار محوطه نشستیم و خودمون رو معرفی کردیم. ارشد روانشناسی بالینی داشت و خیلی شمرده و با اعتمادبهنفس صحبت میکرد. یکم قدم زدیم و ... دیگه یادم نمیآد. پس میریم برای یک پرش زمانی.
فاصلهی تختهای من و ع. خیلی نبود، دو-سه تخت باهم فاصله داشتیم. یکروز که برای من روز حوالی پنجاهم و احتمالاً در واقعیت، روز دوم بود، دیدم که داره روی تختش دراز کشیده و داره سمفونی مردگان رو میخونه. گفتم «به کجاش رسیدی؟ آیدین چکار میکنه؟» گفت که این دومینباریه که داره میخونش و خیلی دوستش داره. هربار که کتاب رو دستش میدم، همین دیالوگ مشابه رو داشتیم. بهاضافهی این که من میگفتم که سال بلوا رو شاید بیشتر از این کتاب دوست دارم. نمیدونم چند روز گذشت تا صمیمیتر شده بودیم. البته اونقدرها باهم صمیمی نبودیم. مخصوصاً ع. که کمتر باهام حرف میزد؛ ولی با اینهمه میتونستیم باهم حرف بزنیم و سر صحبت رو یکهویی باز کنیم و باهم توی اندک وقتهای آزاد، قدم بزنیم.نمیدونم چند روز گذشته بود که از بهداری اومدن و همینطوری که اون آدم با بچهها صحبت میکرد، متوجه شده بود که بین ما دوتا روانشناس بالینی هست و ازشون برای مصاحبه دعوت کرده بود. ع. و اون نفر دیگه رفته بودن و همونموقع مشخص شد که ع. رو بهعنوان روانشناس میخوان نگهدارن. ع. باید وسایلش رو جمع میکرد و میرفت که توی بهداری بمونه. دیگه براش خبری از کارهای مزخرف اینجا نبود. اونجا یه اتاق داشت و میتونست به سربازهایی که نیاز داشتن مشاوره بده. روز بعدش ع. وسایلش رو جمع کرد و رفت. بهش گفتیم بهمون سر بزنه. و واقعاُ هم به قول عمل میکرد و بهمون سر میزد.
یک روز که قرار بود از مرخصی و خونه به اون محل عجیب برگردیم، وضعیت روحی خوبی نداشتم. قبل از رفتن به ع. پیام دادم که بیاد پائین (چون بهداری موقعیتش بالاتر بود) و بهم سر بزنه تا باهم صحبت کنیم. ع. همون روز اومد و هم مثل یک روانشناس و هم یک دوست صمیمی، صحبت کرد و من مشکل روحی که سالها باهاش درگیر بودم رو بهش گفتم. گفتم حالا اینجا باعث شده تا افسرده باشم و یهوقتهایی وضعم خیلی بهم بریزه. چیز جالب و عیجی که اونجا وجود داشت این بود که انگار زمان صمیمی شدن در دوستی ناچاراً کمتر میشد. چارهای نبود انگار.
این مدت ع. هفتهای یکی-دوبار غروبها که وقتش آزاد بود میاومد پائین و میرفتیم پشت محوطه و کنار درختهای غمگین سنجد قدم میزدیم. حالا خیلی صمیمیتر شده بودیم و میتونستیم راحت باهم حرف بزنیم. اون از پارتنرش برام میگفت، از اینکه چطور باهم آشنا شدن و چه داستان بامزهای داشت. باهم مشورت میکردیم، غر میزدیم و بعد مدتی، ع. باید برمیگشت.
یکم دیگه که گذشت، بعد از ساعت ۵ که از دست داد و فریادها راحت میشدیم (چون معمولاُ میرفتن خونههاشون)، من میرفتم بهداری و به ع. سر میزدم. توی اتاقش مینشستیم و حرف میزدیم. بعد معمولاُ وقتی که من میخواستم برگردم پائین، ع. باهام میاومد تا به بقیه هم سر بزنه. این اواخر میگفت جوی که اونجا بین شماها هست، اصلاً اینجا نیست. راست میگفت. چندباری من رو توی جمع اونجا برده بود. فقط یک دکتر اونجا بود که باهاش صمیمی شده بود و بهمرور من رو هم با اون آشنا کرد. یواشیواش همه من رو توی بهداری میشناختن؛ مخصوصاً بعد از تولد همون دکتر که ع. من رو هم برای چنددقیقه توی جمعشون برده بود و به همه معرفیم کرده بود.
حدود دو هفته به پایان دوره باقیمونده بود که ع. رو بعد از چند هفته دیدم (چون سربازهای جدید اومده بودن و باید تستهای غربالگری انجام میشد، سرشون خیلی شلوغ بود و برای مدتی پائین نیومده بود و من هم بهخاطر سرماخوردگی و خستگی بهش سر نزده بودم.). بهم گفت که از شرایطی که اونجا داره راضی نیست. قبلاً هم بهم گفته بود. میگفت اگه بتونه میخواد صحبت کنه تا برگرده. میگفت اینجا جو بهتری داره. بهش میگفتم من که از خدامه برگردی ولی آخه واقعاً میخوای اونجا رو ول کنی بیای اینجا، ۴.۵ صبح بیدار شی؟ آخه بیدارباش توی بهداری یکساعت دیرتر بود. با اینکه دوست داشتم برگرده ولی بعید میدونستم این اتفاق بیافته. شاید چندروز از این حرف نگذشته بود که دیدم یکی از بچهها بهم گفت که ع. رو دیده و گفته میخواد بیاد اینجا. گفتم که این رو خودم میدونستم ولی فکر نکنم بذازن بیاد. شاید فردای همون روز بود که شب، فهمیدم که ع. برگشته! وسایلش رو با کمک یکنفر آورده بود و تختخالیش رو دوباره پر کرده بود.
این حدوداً ده روزی که ع. برگشت، از جالبترین روزهای اونجا بود. ع. با وضعیت اونجا آشنا نبود و مدام بهم میگفت بیا فلان کلاس و برنامه رو بپیچونیم و من یا میلاد (همون کسی که قسمت قبل باهم کنسرو لوبیا خوردیم و همتختی موقت بودیم) باید براش توضیح میدادیم که ماجرا اونقدر ساده نیست و اینجا خیلی بیشتر گیر میدن. آخرش البته منم باهاش همراه میشدم و میپیچونیدیم. کلاً اونجا شاید بیشترین چیزی که آدم یاد میگیره؛ نحوهی پیچوندن باشه. عصرها لیوان رو برمیداشتیم و ع. چای کیسهایش رو میآورد. پشت یکی از میزهای غذاخوری مینشستیم و ع. معمولاً برامون (من و کسی که ع. باهاش آشنا بود و بهواسطهی اون منم باهاش آشنا و دوست شدم) صحبت میکرد. عصرها معمولاً من انرژی حرف زدن نداشتم. از اون گذشته جمع هم معمولاً شلوغتر میشد و من کمتر حرف میزدم. ظهرها، عصرها و شبها با ع. قدم میزدیم و حرف میزدیم. از مولانا برام میخوند. حافظهی شعری خوبی داشت و هردو عاشق مولانا بودیم. برای همین هم بساط صحبتمون جور بود. اون چند روز از معدود روزهایی بود که تونستم مکالمهی عمیقی داشته باشم. اونجا فعالیت فکری همهمون کم شده بود و من هم خیلی وقت بود به چیزهایی که قبلاً فکر میکردم، فکر نکرده بودم. برگشت ع. باعث شده بود تا یادم بیاد که به چه چیزهایی میشد فکر کرد و دلم برای کتاب خوندن تنگ بشه. کتابهایی که بههمدیگه معرفی کرده بودیم رو یادمه هنوز.
روزهای آخر ع. میگفت که ناراحته. میگفتم چرا، مگه میشه؟! میگفت دلم برای شماها تنگ میشه. من میگفتم وای ولم کن، تو بذار از اینجا بریم بیرون فقط، راحت ارتباطمون رو ادامه میدیم خب. فقط دعا کن زودتر تموم شه.
روز آخر، سهبار همدیگه رو بغل کردیم و خداحافظی کردیم. آخرینبار دم اتوبوسها بود.
بعد از بیرون اومدن از اونجا و تموم شدن آموزشی چندباری پیامکی باهم صحبت کردیم. فهمیدم که ع. دوباره افتاده همون پادگان (این بخش رو خلاصه کردم که ع. چقدر نگران بود تا بهعنوان روانشناس دوباره اونجا نگهش ندارن و بتونه جای دیگهای باشه) و میگفت که حالا دیگه به خودش راحتتر میگیره تا بگذره. همینطور فهمیدم که چندروزی مرخصی گرفته و بالاخره رفته بود تا پارتنرش رو ببینه. از اونموقع خبری ازش ندارم و نمیدونم این دوستی هنوز هم میتونه ادامه پیدا کنه یا خاص دورهای عجیب بود؛ مثل خاطرهای دور و روشن وسط تاریکی فراموشی.
- تاریخ : جمعه ۴ اسفند ۰۲
- ساعت : ۱۸ : ۳۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۲ ]