حالا که خیالاتم، رویاهایی که مدتها از کلاف جان ریسیدم و بهم بافتمشان تا مرا به صخرههای محکم و بلندِ ماندن بچسبانند و از سقوط احتمالیام، مصونام دارند؛ اینطور مرا به بند خودشان کشیدهاند که نه پای رفتنی دارم و نه دستی برای جادوی بافتنِ خیالی تازه برای رهایی از هرچه آرزوست؛ بهتر از همیشه حال و روز آن عنکبوت پیر کنج دیوار اتاق را که قبل از مرگ در دام تارهای خودش که رشته به رشته در روزگار گرسنگی برای تضمینِ ادامهٔ بقایاش بافته، افتاده بود و گهگاه بعد از آنکه شکماش را با صدای بلند لعنت میکرد و با دندانکهایاش سعی میکرد تا زنجیرهای از جنس خودش را پاره کند، بهنجوا به من میگفت: «از چه میترسی؟ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، حرفم را باور کن. شاید رقتانگیز باشم ولی ترسناک، نه.»، درک میکنم.
شاید برای همین شباهت محتمل آیندهیمان بود که از بچگی از هرچه عنکبوت بود، میترسیدم... شاید هم نه، این ترسِ از افتادن در میان طنابهای چسبناکاش بود که مرا میترسانْد... ترسِ از ماندن، از گیر کردن، از مردنِ در بند. در بند خود. البته که دیگر فرقی نمیکند؛ حالا من، خود عنکبوتی پیرم که در کنجی از دیوار این اتاق در دام تارهای خیالی آرزوهای خودش گیر افتاده. خب، شاید این منظرهای رقتآور یا حتی چندشآور باشد که با دندانهایم به جان تکتک این زنجیرها بیافتم، اما ترسناک، نه! عنکبوتها ترسناک نیستند؛ حتی آنهایی که در تارهای خودشان گیر کردهاند. حالا میفهمم. چیزی برای ترسیدن از آنها وجود ندارد، حرفم را باور کنید. شاید رقتانگیز باشم ولی ترسناک، نه. لااقل امیدوارم.
- تاریخ : سه شنبه ۲۱ فروردين ۰۳
- ساعت : ۰۲ : ۵۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱ ]