دلم میخواست همانجا، روی یکی از همان سنگفرشهای پیادهرو که نباید پایم را روی لبهاش میگذاشتم، مینشستم و به این فکر میکردم که اینهمه آدم با چنین سرعتی، مورچهوار بهکجا میروند. افسوس که جهان کوچک ما به زیبایی کلنی مورچهها نیست. کسی دیگر حرف ملکه را نمیخواند و ملکه تکامل یافته و خود را به اشکال دیگری تکثیر کرده. حالا بهاندازهٔ میلیونها کارگر خسته، هزاران ملکهٔ رنگارنگ داریم که نشانشان، مهر سیاه تاریخ است که بر دلهای تنگشان موم شده. ریز که نگاه میکنم، کلنی مورچهها هم وضعیت خوبی ندارد؛ هزاران سال است که وضع همان است. دوران ملکه گذشته و نیاز به انقلاب است. یک انقلاب تمامعیار در کل کلنی کوچکشان؛ انقلابی بهوسعت خطبطلان بر مسیر فرگشت. روی سنگفرش نمینشینم چون نامرئی نیستم. و حجاب شرم، سنگینتر از عریانی جرئت است در این لحظه. قدمهایم را آرامتر میکنم. پیرمردی که کنار پیادهرو نشسته و روی زانوهایش خم شده و با دست چشمان غمگین روشنش را پنهان کرده، نگاهم را بیدار میکند. دلم میخواهد در آغوشش بکشم. یک آغوش بهاندازهٔ گریهای بهوسعت سالهای سال، انسان بودن. صدای ملکه از دور میآید و رشتهٔ نگاهم را درجا میکشد. آنچنان محکم که به جلو میافتم و قدمهایم تندتر و تندتر میشود. باید بگریم با چشمانم اما کافی نیست. با دلم میگریم، باز هم کافی نیست. امان از فرگشت، امان از من، امان از خود، سرنگون باد ملکهٔ متکثر کلنی. بهخودم میآیم، نمیدانم کجایم. باران، قاصد انقلاب میشود علیه خودبودن بر گونههایم. ملکه به خود میلرزد از رعد ایام بهاری چشمها. مورچهٔ کارگری از کنارم میگذرد، از صف بیرون میزند و با خود میگوید «کاش انقدر وقت آزاد داشتم، تا به تماشای آدمها بنشینم.» هوا که تاریک نشده، به کلنی برمیگردیم، باهم. با شاخکهایی معطر از بوی باران. ملکه از بوی نم خشمگین است و ما میخندیم با شاخکهایمان، باهم. باهم.