حالا خزان بهار رسیده. افول روز، کرختی سبزی برگ. زیر درختی مینشیم بر چمن. چشم میگشایم. سایههای بلند شاخهها، انوار فرو ریخته بر علفها را نوازش میدهند. زانوهایم را در آرنجهایم پنهان میکنم. گوش میدهم. سعی میکنم تا گوش دهم. به باد. همیشه با خودم فکر میکردم باد از زبان برگها، صحبتی با من دارد. تلاش میکردم بفهمم. البته خودم میدانستم تلاش بیفایده است. نیازی به تلاش نیست، زمانش که برسد میفهمم. سعی میکنم تا به صدای باد گوش دهم. من زبان برگهای رقصنده را بلد نیستم. هنوز راه درازی مانده تا سیذارتا شدن. من هنوز حتی استاکر هم نیستم. اتاق آرزو را بلد نیستم تا کسی را راهنمایی کنم به آنجا. پرندهها میخوانند و به زمین منقار میزنند دستهدسته. پرندهها کودکیشان را از دست ندادهاند. اگر درختها عاشقان باشند، پس پرندگان هم فیلسوفان طبیعتاند. یاوه میگویم، اگر به چشمان سگی که در لحظهای لم داده و به منظرهای خیره شده، حتی یکبار نگاه کرده باشی خوب میدانی که صحبت از تفکر بشری بیمعناست. در چشمان او بیذرهای کلمه، تمام معنا را مییابی؛ همان معنایی که در عمق رد زخمهای بهجامانده بر تنت، یا در چینوشکن میان کهکشانها و انبساط بیمعنای فضای هستی مییابی. اینها عاشقند و عاقل. من اما نه عاقلم و نه عاشق. برای همین دیوانگی را برمیگزینم. مدتی است احتمال میدهم که خودم را آسایشگاه روانی بیابم، یکروز. یکروز از خواب بیدار میشوم و از پنجره به سبزی چمنها خیره میشوم و بهیاد امروز میافتم. امروز خاطره است و خاطره بیزمان. در قلمروی خاطره آزادی. آزادی به تحریف، آزادی به تغییر. خاطرهای میسازم از روزی که کسی که عاشقم بود را بوسیدم. از فرسنگها فرسنگ فاصله گذشتم و دستم را دور گردنش حلقه کردم. موهای کوتاهش را بوسیدم و بهجای پسزدن قلبی که در دستش داشت، آن را در جیب سینهام میگذاشتم. ما عاشقترین عاشقها بودیم و قلب تو را من چال نکردم هیچوقت. اما به خودم میآیم و بار اندوه و دیوار تنهایی اتاق، کلافهام میکند. تو را من دور کردم. خاطره بس است. خاطرات تفالههای زماناند. من میخواهم لحظه را گاز بزنم، محکم. لحظه را در درونم جاری کنم. جزئی از لحظه باشم. میان من و نور فاصلهای نباشد؛ نور باشم، آب باشم، لحظه باشم، تو باشم. تو کجایی حالا؟ صدای ماشین چمنزنی فکر تو را هم هرس میکند. پرتاب میشوم سر جایم. زمین را فشار میدهم با پاهای بستهام. بوی چمنها بلند شده اما نمیدانم این بوی چمنهایی است که زیر پای من لهشدند یا خاطرهی آن روز که دلم میخواست مرا از پنجره به آغوش چمنها دعوت کنی. چمن، چمن! چه خبر است؟ چرا خودم را پشت چمنها قائم میکنم وقتی بلد نیستم چیز تازهای بنویسم؟ باید اینها را بنویسم، بهترین حالت نوشتن، نوشتن از چیزهایی است که در درونت جریان دارد. بگذار این قطار بیمعنایی حرکت کند. تو که نمینویسی، پس افسار را رها کن و به تماشا بنشین. دکمههای کیبورد یکییکی گرمای سرانگشتت را میکشند، همراه شو. از جایم بلند میشوم. روی چمنها راه میروم. خاطرهای میسازم از امروز. امروزی شبیه هرروزی که نباید. صحبت باد را نمیفهمم از زبان برگ. ایرادی ندارد. اما اگر هیچوقت نفهمم چه؟ از نفهمیدن بیش از فهمیدن لذت میبرم. نفهمیدن یعنی زندهام و ماجرا هنوز ادامه دارد. تا فهمیدن راه درازی است و قدمهایم کوتاه. خوشبهحال من. خوشبهحال تو بیشتر که کنارم نیستی. دیوانگی فقط بهقامت شخصیتهای اصلی داستانهای روسی و فیلمهای هالیوودی قبل از دههی نود مینشیند و مجاننین اشعار کلاسیک فارسی؛ نه من. از من جز سکوت و خستهکردنت نمیدیدی. اسمت را میدهم به باد، بهنجوا. گم میشوی در برگها و یاد اندوهت در قلبم سنگینتر میشود. نه، من کار بدی نکردم. تو باید پر میکشیدی، قبل اینکه قفسی باشم برای قلب سبزت. من آزادی را بلد نبودم. من در بند بودم. حتی در خاطرهی روزی که زیر آن درخت نشستم به این فکر کردم که روزی احتمالاً در اتاقی از یک آسایشگاه به بیرون خیره شدم و یاد آن روز میافتم هم در بند بودم. هنوز راه زیادی است تا سیذارتا شدن. چشمانم را میبندم و زیر درختی بیدار میشوم که کاش انجیر باشد. من هم لحظه میشوم، من هم نور میشوم، آب میشوم، انجیر میشوم. من هم آزاد میشوم. مثل تو.
- تاریخ : جمعه ۴ خرداد ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۳۸
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱ ]