برگشتم. روزها سریع میگذرند و من میخواهم نگهشان دارم. عاشق تعطیلاتم. اما زورم نمیرسد. هیچوقت زورم به زمان نرسیده. هیچوقت هم نمیرسد. در تکرار بدیهیات و چشمبسته غیب گفتن استادم. کارهای دانشگاه را پشت گوش میاندازم. گوشیام را مدتها در حالت پرواز میگذارم تا زنگ نخورد. حتی نمیدانم چرا اینها را بهزبان محاوره نمینویسم. بلد نیستم حرف بزنم. یک نفر میگوید اشکال ندارد که بلد نیستی، بهجایش استکیر بفرست. زمان میگذرد و من دور میشوم از تصویر نوجوانیام. این من بودم؟ غمانگیز است. خیلی هم غمانگیز است ولی شاید همین است؛ شاید باید فرقی میان واقعیت و رویا باشد. پاهایم روی خاک است و سرم آسمان. امروز رفتم خانهی بابابزرگ. خواب بود. وقتی بیدار شد، مرا شناخت. گریه نکرد برایم اینبار. وقتی در را باز کردم، مایا جلوی در بود. محکم بغلش کردم. چندبار فشارش دادم. انگار که دلگیر بود که دیر بهش سر میزنم. رفتیم توی حیاط باهم. دنبال گربهها میگشت. بهش گوجهسبز دادم، لیسی زد و همان کافی بود. کاش همانقدر که من این مزه را دوست داشتم او هم دوست داشت. باهم لذت میبردیم. زیر درخت خرمالو ایستادم، مایا تخت نشست و به مسیر گربهها خیره شد. زنبورها بین گلهای خرمالو میچرخیدند و مگسها دور هم میگشتند و برای جفتگیری برنامهریزی میکردند. نمیدانم شاید حتی بین موهایم مراسم را برگزار کرده باشند. در همان حال یاد روزهای دورتر افتادم. روزهایی که در این خانه زندگی میکردم. نوجوان بودم. چقدر هنوز هم شبیه همان موقعام. چیزی عوض نشده جز اینکه کمتر احمقم و شاید کمی بیشتر افسرده. ولی روشنترم. خیلی روشنتر. حالا میتوانم خودم را محکم بغل کنم. آنموقعها از دست خودم حرص میخوردم. اما حالا خودم را درک میکنم و سعی میکنم همانطور که به زیباییهای کوچکم میخواهم عشق بورزم به خودم هم عشق بورزم. به خود نادانم. حالا درکش میکنم. از وقتی اختلالات روحیم را میدانم بهتر با خودم کنار آمدم. حیاط همان بود و من همان. درختها عوض شده بودند و آن روزها مایا نبود.برگشیتم تو. بابابزرگ چندباری بهم گفت امیر. میگفت پنجره را ببند. دایی میگفت که بابابزرگ فکر میکند هوا سرد است. پنجره را بستم. ظهر به خانه برگشتم. آفتاب محکم نوازشم میکرد. طوریکه عرق از تنم بیرون میآمد. در راه فکر کردم. به اینکه چرا. همیشه چرایی مهم است اما چگونگی مهمتر. اما من اینها را بلد نیستم. من هنوز هم میخوام با پیرهن خیس بخوابم و بخوابم. به هیچچیز فکر نکنم. ولی تنها کاری که بلدم فکر کردن است. فکر کردنهای بیهوده و بیفایده. همین هم خوب است. سیبی که میخورم، ذراتش فکری میشوند در من. من از سیب فکر میگیرم و از فکر، فکری دیگر. باید سیبها را دوست داشت. دوست داشتن واقعی. باید نگاه کرد به غذا به دیوار به گل به آدم. از باید بدم میآید ولی گاهی بهزبانم میافتد. شاید را ترجیح میدهم. شاید و نمیدانم تکیهکلامهای منند. شاید این روزها اینطورند، شاید، شاید هم من نمیدانم. من که نمیدانم. البته که نمیدانم. شاید روزی. شاید. شاید فهمیدم. کاش هم قبلاً تکیهکلامم بود ولی کاش را گفتند بکار. گفتم بیمزه بود ولی کاشتم. من که نمیدانم. شاید سبز شد. شاید. نمیدانم. کاش.
- تاریخ : دوشنبه ۷ خرداد ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۰۴
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۵ ]