سبزبیشه

دشت حیرانی بی‌انتهاست.

چند روزی است با نوشتن قهر کرده‌ام. چون با خودم فکر کردم و متوجه شدم که در نوشتن کافی نیستم. برای همین هم خودم را قانع کردم که اساساً نوشتن مدیوم من نیست. برای کسی که آرزو داشت روزی، داستان بنویسد مواجه با چنین حقیقتی، کمی غم‌انگیز است. برای همین هم تصمیم گرفتم تا دیگر تلاشی برای خوب نوشتن نکنم. جالب است که در کنار غم، احساس رهایی داشتم. برای همین تا مدت‌ها جز شرح وقایع و خاطرات، از چیزی نمی‌خواهم بنویسم. 

 

-- وقتی که قرار شد آخر تیر به خانه برگردم، به همان یک هفته حسابی قانع بودم. روزی که به اصفهان برگشتم، سری به کتابفروشی زدم و دو کتاب زبان خریدم و زیر تخت گذاشتم. با خودم گفتم نیازی نیست ببرمشان، یک هفته‌ای برمی‌گردم. برنامه‌های کوچکی برای این یک هفته ریختم. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم، یک هفته کم است. یک هفته که هیچ، یک ماه و یک سال هم کم می‌‌آیند. برای همین با این‌که روزهای در نهایت بطالت می‌گذشت، تصمیم گرفتم تا یک هفته‌ی دیگر بمانم. در تمام این روزها گوشی‌ام را روی حالت پرواز می‌گذاشتم تا از همکلاسم و کسی از دانشگاه تماسی نداشته باشم. فکر کردن به برگشت مرا با اضطراب درگیر می‌کرد. برای همین روزهایم با فلجی از استرس می‌گذشت. نه آن‌طور که می‌خواستم کتاب خواندم و نه آن‌طور که عهد کرده بودم،‌ فیلم دیدم. "دمیان" را تمام کردم و "پسرک و مرغ ماهی‌خوار" را دیدم. ازشان لذت بردم ولی هنوز به چیزی بیشتر نیاز بود برای پس زدن سایه‌ی تاریک اضطراب برای هیچ. 

 

-- خواهر بابابزرگ فوت کرد. قرار شد تا دایی و همسرش به‌همراه دخترش و مادرم به شهر کوچکی که ۴۵ کیلومتر از این‌جا فاصله دارند بروند و در مراسمش شرکت کنند. قرار شد من پیش بابابزرگ باشم. وقتی مرا به خانه‌‌شان رساندند،‌ متوجه شدم که برادر همسر دایی هم آ‌نجاست. سال‌ها بود که ندیده بودمش. قرار نبود این‌طور باشد. حالا چطور باید با او ارتباط برقرار می‌کردم. سراغ آسان‌ترین راه رفتم و خودم را با مایا مشغول کردم. بعد الکی خودم را توی آشپزخانه مشغول کردم. ولی همه‌ی این‌ روش‌های کهنه، نهایتاً برای نیم‌ساعت فرار از ارتباط کافی است، نه بیشتر. چند جمله‌ای این میان ردوبدل کردیم، به‌نظرم کافی بود و تجربه‌‌هایم تا حدی کمک کرده بود. صحبت با آدم‌ها برای منی که یک نورودایورجنت هستم، آن‌قدرها راحت نیست. حالا اما دیگر خودم را بابت این ناکامی سرزنش نمی‌کردم و آسوده بودم. مایا خودش را به پنجره‌ی حیاط کوبید و برای همین در را برایش باز کردم و خودم هم به همراهش به حیاط رفتم. درخت‌ها سبز بودند و علف‌های هرز در هم پیخ‌خورده بودند. درختچه‌ی توت قرمز هم، میوه‌هایش را رشد می‌داد. از این فرصت استفاده کردم و بالأخره به پیام‌های روی‌هم‌ تلبارشده جواب دادم. در چنین مواقعی راحت‌تر پیام‌صوتی می‌فرستم. جواب حسین را با کلی از این‌ پیام‌ها دادم. از قانون جدید برای سربازی اجباری می‌گفت. فهمیدیم راهی دارد که بتواند از شرایط جدید استفاده کند و یک‌جوری قال این اجبار را بکند. کمی از مایا عکس انداختم و روی پله نشستم و به این فکر کردم که کاش می‌شد تا سهره‌هایی که توی قفس زندانی شده‌اند را آزاد کنم. باید یک‌روز تمام پرنده‌های قفسی را آزاد کنم. به‌این شکل، یک ساعت گذشت. دوباره به داخل برگشتم و مشغول خوندن "نه‌آدمی" شدم. خواب‌آلودتر از آن بودم که بتوانم تا مدت طولانی بخوانمش، پس به فکر بازی افتادم. اما بازی نیاز به به‌روزرسانی داشت و حافظه‌ی گوشی‌ام طبق معمول پر و همزمان پیامک پایان بسته‌ی اینترنت روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. بابابزرگ در تمام این مدت خواب بود. نمی‌دانم وضعیتش چطور است، برای دقایقی خوب می‌شناسدم و مدتی بعد، نه. دایی زنگ زد که «بیدارش کن.»، گفتم «باشه» ولی این‌کار را نکردم. چرا باید پیرمرد را بیدار کنم وقتی که آسوده در خواب است. مایا پشت پنجره‌ی آشپزخانه که روبه‌ کوچه باز می‌شد نشسته بود و من روی صندلی‌ای کنارش که زمان گذشت و همه برگشتند.

 

-- این روزها هیچ‌کاری نمی‌کنم و از زیر همه‌چیز شانه خالی می‌کنم. باید درس می‌خواندم، ولی نخواندم، باید یک موضوع برای ارائه انتخاب می‌کردم ولی نکردم. باید به استاد برای امتحانی که عقب انداختم زنگ می‌زدم ولی زنگ نزدم و گذاشتم تا تاریخ امتحان بگذرد. نمی‌دانم چرا تلاشی برای چیزی نمی‌‌کنم. این کرختی حاصل شرایط است؟ البته که هست. به جهان از دریچه‌ی گوشی نگاه می‌کنم؛ فاشیسم (به‌معنای عام کلمه) تا بیخ گوشمان بالا آمده و گردن نوجوانی مهاجر زیر زانوهای پلیس خرد می‌شود. دختران روی زمین کشیده‌ می‌شوند. این‌ها یعنی زمان/تاریخ کار خودش را خواهد کرد. بیاید دلگرم باشیم. عصرها که در بلوار قدم می‌زنم و نوجوانان نسل جدید را می‌بینم که چطور با خنده‌ها، موها و قدم‌هایشان پایه‌های قدرت را به‌لرزه در می‌آورند، سرخوش می‌شوم. دلم می‌خواست تا کاری می‌کردم ولی هنوز خسته‌تر از آنم. 

 

-- باید بیشتر بخوانم و بخوانم و گوش بدهم و یاد بگیرم. خوشحالم که هنوز کلی ندانسته و نخوانده دارم. این وسط با زمان کشتی می‌گیرم. از روزهای عقبم و همه‌چیزم بدوبدو شده. حتی قدم زدن عصرگاهی هم وقتی به‌خودم می‌آیم زیر قدم‌های تندم به سرعت می‌گذرد. باید ساعت خوابم را درست کنم. 

 

--  تا چیزی را تجربه نکنیم، هر صحبتی که از آن می‌کنیم، ناکافی‌ست. یادم باشد. 

  • نظرات [ ۳ ]
سور رئالیست
۱۹ مرداد ۰۳ , ۱۷:۳۱

یک جایی دیگه برای کس دیگه هم گفتم!- دیگه زمونه ی نوشتن سر اومده، توی هوای دور و بر، دیگه گرده هاش حتی نیست! حسش دیگه پیدا نمیشه-

مثل یه بچه که دیگه بزرگ شده و زن برده و رفته سر خونه و زندگیش- دیگه بچه نیس

زمونه ش سر اومده نوشتن-

قهر کردن نیست تنها تو نیستی! همه-گیر شده (میون کسایی که واسه خودشون اینجا و اونجا میرزا بنویس بودن).

پاسخ :

اینم حرفیه. 
آره شایدم همه‌گیر شده.
Unborn ..
۱۹ مرداد ۰۳ , ۱۸:۱۳

کیا، اولین بار بود که به نورودایورجنت بودنت اشاره می‌کنی؟ نه؟ 

پاسخ :

آره آره. اولین‌باره.
Winged Deer
۱۹ مرداد ۰۳ , ۲۳:۵۶

با این‌که در نوشتن کافی نیستی مخالفم کیا.

من حتی از خوندن شرح وقایع و خاطراتت هم بسیااار لذت می‌برم.

پاسخ :

خب ممنونم کلی ازت. لطف داشتی و داری واقعاً.
بذار منم با مخالفتت مخالف کنم ولی. :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan