-- دیروز استاد اومد پشت سرم، گفت «کلاس دارین؟» گفتم «نه، تموم شده». همونجا توی راهرو نگهم داشت و گفت «با اینکه میدیدم سر کلاس گوش میدی و میفهمی، چرا برگهت رو خوب ننوشتی؟» ازش عذرخواهی کردم و گفتم چون فرصت نکردم بخونم. گفت «سوای نمره و ماجرای استادی و اینا، هر موقع خواستی میتونی بیای از مشکلت باهام صحبت کنی» ازش تشکر کردم، گفتم «لطف داره» و آخرش هم اضافه کردم «حتماً».
یه لحظه دلم خواست بگم وایسا تا همهچی رو الان برات بگم. بگم که چقدر خستهم، با اینکه نباید باشم، چقدر بیرمقم با اینکه نباید باشم، چقدر دلم میخواد فرار کنم با اینکه نباید. دلم میخواست بهش بگم «یعنی تو میتونی همهی اینها رو درک کنی؟» میتونی بفهمی اینکه رویاهات رو با دست خودت، مثل ورقهای دفترچههای قدیمی خاطرات بسوزونی یعنی؟ میتونی درکم کنی و آخرش بگی، «ول کن، برو، زندگی ارزشش بیشتر از این حرفاست»؟
عمیقاً احساس بیخاصیتی میکنم. نایی ندارم و نمیدونم چطور ادامه میدم. خودم هم نمیدونم دارم اغراق میکنم یا نه، پس هرکسی که این رو بخونه، این حق رو داره که با خودش بگه «اه چقدر نق میزنه و بزرگش میکنه». دلم میخواد زمان رو نگهدارم، دلم میخواد اونجوری که میخواستم زندگی میکردم ولی حالا هیچی نیستم. از برج آمالام زمین افتادم. زنده باد، بذار ببینم چیزی نیستم. بذار بدونم توخالی بودم از همون اول. بذار ببینم هیچ فرقی ندارم با هیچکس. بذار ببینم هیچجایی نداشتم اینجا و هیچکجا. دلم میخواست کاری میتونستم بکنم و واقعاً هیچکاری از دستم برنمیآد. مسیر سقوطم رو دوباره دارم تماشا میکنم. بس نیست هرچی سقوط میکنم، حتی هزار بار. خسته شدم و خستهام از این خسته بودن و خسته کردن دیگران. بیشتر از همیشه دلم میخواد فرار کنم به خیال، دلم میخواد زارزار گریه کنم برای زمینوزمان. ولی عرضهٔ اینها رو هم ندارم. فقط بلدم تا شب این رو ادامه بدم که من یه بازندهی واقعیم. یک شکستخوردهی تمامعیار و بیعرضه و رقتانگیز.
-- دلم میخواد ازت معذرت بخوام. دلم میخواد یه کاری کنم تا از من بدت بیاد، تا بتونی رهام کنی. ولی نمیتونم. ولی نمیخوام شاید؟ متأسفم از اینکه با من آشنا شدی. امیدوارم یه روزی اینها رو بهت نگم. چون جدا از کلیشهای بودنشون، دوست ندارم اینها رو بشنوی و دوست دارم برعکسشون رو بهت بگم.
-- یکییکی چیزهایی که میخواستم باشم رو خط میزنم. حالا پژوهشگر هم بهش اضافه شد. نمیدونم ته لیست چیزی مونده دیگه یا نه.
-- اون خانمه، تراپیست دانشگاه بهم میگفت «خیلیها از یهجایی به بعد فرایند درمان رو رها میکنن، فقط بهخاطر اینخاطر که یهو میترسن که حالا اگر افسردگیم رو از دست بدم، چی رو میتونم جایگزینش کنم؟ و برای همین، دیگه ادامه نمیدن.» اعتراف میکنم که با خودم گفتم، عجب ماجرای کلیشهای؛ از اونها که هر درمانگری برای مراجعیتش تعریف میکنه. ولی دیدم درست میگه. حالا با خودم فکر میکنم که افسردگی جزئی از منه و بدون اون، من دیگه من نیستم؟ ترسناکه. مگه من میتونم اینطوری به همهچیز نگاه نکنم؟ البته که میتونم. اعتراف میکنم، لحظاتی بوده که در اوج بیهودگیم، احساس زنده بودن داشتم. خالص و ناب. هرچند موقتی بوده ولی احساسش کردم، میتونم من هم این وصلهی ناجور رو از خودم بکنم ولی با خودم میگم که «تو خودت وصلهی ناجوری عزیزم» و آغوشم رو برای هیولای افسردگی برای بار هزارم باز میکنم.
-- الکی نشستم توی مرکز. نمیدونم حتی قراره کی برگردم. قبل این که بیام، فکر میکردم امروز باید برگردم ولی چند روز دیگه انگار باید وایسم. باید؟ چه بایدی؟ میتونم فرار کنم، بلانسبت شما زر میزنم. جرئت رفتن ندارم، چون نمیدونم چیکار کنم، چون بلد نیستم چکار کنم، چون بلد نیستم حالا که بابا ناراحته کمکش کنم، چون بلد نیستم با آدمها صحبت کنم، چون من یک نت ناهماهنگم توی سمفونی حیات؟ اوه، چقدر مغرورانه! ببین چقدر خودم رو مهم جلوه میدم. نه، من چیزی نیستم، جز آدمکی که سایههای سردرگمی، حیرانی، بیعرضگی و حماقت که صورتش رو سیاه کردن. یکم پیش توی نمازخونه دراز کشیدم که بخوابم و با خودم فکر میکردم که خدایا میشه وقتی میخوابم، اینجا نباشم و در عرش خودت میبودم؟ انسان بودن، قوارهی من نبود. من کمم. ولی بیدار شدم و دلم میخواست گریه کنم.
-- آدامس نعنایی شیرین رو دوست دارم. موردعلاقمه. یکبسته توی جیبم داشتم. از پسربچهای که آدامس میفروخت خریدمش و نفهمیدم که کار درستی کردم یا نه. نصفش رو گاز زدم، نرم شده بود، آب سرد روش خوردم تا سفت شه و این کلمات صرف یاوگی کردم و آدامس باز توی نرم شده. دلم میخواد راه برم، ولی نمیدونم کجا؟ اینجا جایی برای راه رفتن نداره اونقدرا و این هم ناراحتم میکنه. مزخرف میگم، همهچی انگار ناراحتم میکنه. امروز با خودم میگفتم که محض رضای خدا، چرا من هیچوقت راضی نیستم و خوشحالم.
-- داشتم اینها رو مینوشتم که این همکلاسم یهو در اتاق رو باز کرد و گیر داد که ببا ببرمت خوابگاه، گفتم میخوام راه برم و باز گفت بیا میرسونمت. توی ماشین از شرایط مهریه میگفت که یکم پیش باهم صحبت کرده بودن، و باعث شد به این فکر کنم که چقدر این چیزها عجیبه. جوری صحبت میکرد انگار میخواد معامله انجام بده. پیاده شدم. اتفاقی وارد کتابفروشی شدم، بین قفسههای فانتزی چرخیدم. سهگانههای جان کریستوفر، جلد اول و دوم. چند بار برشون داشتم، بعد با خودم گفتم که من فرصت خوندنشون رو که حالا ندارم و اینطوری خودم رو از کار لذتبخش همیشگی محروم کردم. حالا هم وسط خیابون همینجوری راه میرم و نمیدونم باید با خودم و با زندگیم چکار کنم. دلم میخواد برگردم.
- تاریخ : چهارشنبه ۳۱ مرداد ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۰۶
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۸ ]