سبزبیشه

.

خیلی وقته فهمیدم که انگار وقتی کار الف رو خیلی دوست دارم انجام بدم که باید مشغول انجام کار ب باشم و وقتی شرایط برعکس می‌شه و برای انجام کار الف فرصت دارم، دلم تنگ انجام کار ب می‌شه. عجیبه ولی این‌جوریه.

البته مدتیه که فکر کنم هر دو رو انجام نمی‌دم یا باهم نصفه انجامشون می‌دم ولی این بازم چیزی که بالا گفتم رو نقض نمی‌کنه.

 

  • نظرات [ ۳ ]

تا کجا قراره به گم شدن ادامه داد؟

-- چند روز پیش یک "نه" مهم گفتم. یکی از استادها بهم پیشنهاد یه انجام یه طرح داد. پروژه خوبی هم می‌شد احتمالاً ولی من نباید انجامش می‌دادم. همون لحظه‌ای که پیشنهادش رو برام توضیح داد، جواب رو می‌دونستم ولی یک بیشتر از یک‌ هفته طول کشید تا نه رو گفتم. کار مهمی نبود، ولی برای من چرا. "نه گفتن" هیچ‌وقت برام آسون نبوده و این مهمش می‌کنه. نمی‌دونم چه عواقبی می‌تونه داشته باشه ولی نگرانش نیستم. چون مطمئنم کار درست رو انجام دادم.

 

-- آخر جلسه وقتی صحبت‌های رئیس مرکز تموم شد، دستم رو گرفتم بالا. داشت می‌گفت که باید کارهای بزرگ و مفید کنیم. برای اولین‌بار بینشون صحبت کردم. بهش گفتم من از شما می‌پرسم که سال‌ها تجربه مدیریت این‌جا رو دارید، چرا باید دانشجوهایی که با انگیزه وارد اینجا می‌شن بعد از مدتی هیچ انگیزه‌ای درشون وجود نداشته باشه و دلشون بخواد همه‌چی فقط زودتر تموم شه. از عدم همدلی گفتم و این‌که وجودش نیاز و لازمه ولی هم اون، هم من و هم اون‌هایی که اون‌جا نشسته بودن، خوب می‌دونیم که با این حرف‌ها قرار نیست چیزی تغییر کنه. تغییر در سایه‌ی قوانین خشکی که نمی‌شه ذره‌ای انعظاف پیدا کرد، بی‌معناست. تا چوب خشک نشکنه، تا چارچوب‌های پوسیده ازبین‌نرن، نمی‌شه صحبت از تغییر کرد، می‌شه؟ ولی از دور صدای خرد شدن چوب‌های خشک می‌آد، شما هم می‌شنوید؟ بی‌فایده بود ولی خوشحالم که تونستم یکم از حرف‌هام رو بزنم.

 

-- خطی بودن گیرم انداخته. توی یه خط گیرافتادم. حتی دایره هم نیست. حتی روی این پاره‌خط کوتاه جلو و عقبم هم نمی‌شم. صاف نشستم روی عقب‌ترین گوشه‌ش. تقصیر من نیست. اگرم هست باشه. چون یک‌جا نشستن چیزی نبوده که بخوام، الان هم نمی‌خوامش. ولی اهمیتی نداره. این‌طوری نمی‌مونه. یعنی امیدوارم.

 

-- دوباره دارم به زندگی فکر می‌کنم. به این‌که زندگی چیه. این‌که انسان چیه. جهان چیه. اصلاً انسان مگه جدا از جهانه. اوه پسر، چطور می‌شه که یه مشت ذره‌ی که آروم و قرار ندارن به این نقطه برسن. ما بیشتر از اتم‌هاییم مگه؟ ذرات ریزاتمی؟ تجمیع اتم‌ها، ملکول‌های بزرگ‌تر میکروسکوپی، تجمع سلول‌ها چطور به آگاهی می‌رسه؟ اصلاً آگاهی چیه؟ آگاهی زاده‌‌ی جبر مادیه؟ من که عقلم نمی‌رسه ولی این سوال رو که می‌تونم بپرسم که تمام زندگی همینه؟ کی گفته این رو؟ از مسیر تحمیلی زندگی خوشم نمیاد. از تن دادن به مسیری که قرار نبوده باشه و هست، فراریم. احساس می‌کنم از خودم، از واقعیت دورم می‌کنه. رویای دیوانه‌‌واری، جای واقعیت رو گرفته و واقعیت واقعی تبدیل به یک رویا شده. و احساس می‌کنم توی این واقعیت دروغین دارم گم می شم و نمی‌دونم تا کجا قراره به گم شدن ادامه بدم. باید خودم رو بیرون بکشم ولی هنوز اونقدر قوی نیستم. 

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan