سبزبیشه

Black and blue

این روزها وقتی دارم همین‌طور قدم می‌زنم، پرسه می‌زنم، یک‌صدایی آروم و شمرده توی گوشم ازم می‌پرسه «تو هیچ‌وقت زنده بودی؟!» و با خودم فکر می‌کنم «من هیچ‌وقت زنده بودم؟!» 

فکر می‌کنم توی این یک ماه گذشته، به‌اندازه‌ی تمام عمرم راه رفتم. راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم. انقدر که پاهام خودشون مسیر تکراری رو می‌رفتن و من توی سرم گم می‌شدم. روزهای خیلی عجیبی بود. به‌معنای واقعی کلمه احساس له بودن داشتم. به اون پسر می‌گفتم «احساس می‌کنم یک آدامس جویده‌شده، زیر یک کفشم، همین‌قدر له شده!» له‌ شدم، خرد شدم، شکستم. فکر نمی‌کردم این روزها تموم شه. انگار که وسط یه کابوس بیدار شی. نوشته بودم «با چشم‌های اشکی، انگار دنیا واقعی‌تره» و انگار دنیا با چشم‌های اشکیم واقعی‌تر بود. اما واقعی نبود. خیال هم نبود. کابوس بود. تمام وقت توی محوطه‌ی خوابگاه این‌طرف و اون‌طرف می‌رفتم. با باری که روی دوشم بود، توی سینه‌ام بود و خمیده‌ام کرده بود. فقط می‌پرسیدم چرا؟ حاضر بودم هر کاری بکنم تا از این کابوس بیدار شم. نه خواب داشتم، نه غذا. روزهایی بود که شبش شاید سه ساعت هم نمی‌خوابیدم. بلند می‌شدم، نمی‌دونم چطور. نقاب شکسته‌م رو روی صورتم می‌زدم و می‌رفتم دانشگاه. وظایفمو ناپلئونی انجام می‌دادم و دوباره می‌گشتم به خوابگاه. و راه، راه، راه می‌رفتم. گربه‌ها همدمم شده بودن. یک روز با اون که از همه کوچولوتر بود، حرف می‌زدم. بهم گوش می‌داد. روزهای عجیبی بود.

اون روزها گذشته، از اون کابوس بیدار شدم، خیلی خوشحالم. خیلی آرومم اما هنوز جای زخمش رو احساس می‌کنم. فکر کردن به خود زخم هم حسابی می‌ترسونم. در ترسوترین و شکننده‌ترین حالت خودمم. تمام تعطیلات رو هم راه می‌رفتم. عادت راه رفتن هنوزم باهامه. نوشته بودم «یک پرسه‌زن تمام‌عیارم» و شدم. اون روز توی محوطه‌ی پارک اطراف کاخ هشت‌بهشت، وقتی داشتم راه می‌رفتم وقتی از جلوی یکی از نیمکت‌ها گذشتم، یک صدام کردم. یک قدم جلو رفتم و بعد روم رو برگردوندم. پسر نوجوانی، بهم یه ساندویچ بسته‌بندی تعارف کرد. گفت بگیرش، دست‌نخوردست، من نمی‌خورم. بامزه بود. گفتم نمی‌خورم، دارم می‌رم. تعجب کرد. بامزه بود. با خودم گفتم «نه حالا یه پرسه‌زن تمام‌عیارم، که شبیه یه بی‌خانه‌مان هم هستم» خندیدم و رفتم. 

دنیا جای عجیبیه. این روزها خیلی بهش فکر کردم. خیلی آروم و کرک‌وپرریخته شد‌ه‌م. و نمی‌فهمم. نمی‌فهمم این همه غم از کجا می‌آد. نمی‌فهمم چرا. نمی‌فهمم چرا.و چراهای بی‌جواب دیوانه‌کنندن. اون روزها هم تمام مدت می‌پرسیدم «چرا؟ چرا؟ چرا؟» و تا سر حد جنون می‌رفتم.

دنیای جای عجیبیه و ما آدم‌ها عجیب‌تر. نمی‌دونم. امیدوارم همه‌چی برای همه بهتر باشه.

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan