یک؛ دیدار مهم. تجدید دیدار. بازگشت سایهها. دیدار سایهها.
دانههای درشت برفی که همراه با باد سرگردان غربی در سیاهی شب میچرخیدند و روی هم تلبار شده بودند، زیر کوبش آهنگین و سنگین سم اسبها مهر میشدند و بعد رد چرخ درشکه، آنها را از هم میشکافت. اسبها سریع و با هماهنگی پا میکوبیدند و با آهنگ آن، خطی از بخار از منخرین گشادشدهشان بیرون میزد. اسبهایی جوان ولی باتجربه بودند؛ سرما را میشناختند و همچون مهترشان از آن ترسی نداشتند. مرد جوان کلاه شنلش را تا روی پیشانی پائین کشیده بود و از زیر خزهای آن چشمان تنگش را به انتهای ناپیدای مسیر دوخته بود. جز سرخی نوک بینی و بخاری که از آن خارج میشد، نشانی از وجود سرما در ظاهرش دیده نمیشد. صاف نشته و افسار دو اسب را محکم و با سه انگشت، با دقت در دستهایش گرفته بود و گهگاه با ضربهای سرعتشان را منظم میکرد. از درون گاری هیچ صدایی نمیآمد. تمام فضایش را آهنگ بم پای اسبان و سایش چرخ درشکه و زوزهی باد غربی پر کرده بود. در سایهی فانوس کنج دیوارهی چوبی، مردی با دستانی بهم زنجیر شده نشسته بود و باشلق بلندش سایهای دیگر روی صورتش انداخته بود. تمام مدت سرش پائین بود. روبهرو و در آنسوی درشکه، زن و مردی با لباسی مشابه در کنار هم نشسته بودند. زن، باشلقش را عقب داده بود و نیمی از چهرهی جوانش در زیر نور فانوس مشخص بود. تیردان و کمان بلندی در کنار پایش بود و تیری در دست داشت و با سوهانی کوچک مشغول صاف کردن آن بود. سایهاش در انتهای درشکه به هیولایی لرزان میمانست که مشغول تیز کردن نیام برای شکار است. از چهرهی مرد کنار او که در زیر سایهی باشلق تاریک شده بود، فقط سبیلهای بلندی که به ریش بلند روی چانهاش پیوند خورده بود، پیدا بود. یک دست مرد روی شمشیری که از کمربندش آویزان شده بود، قرار داشت و دست دیگر، چند لحظه یکبار، چپق دستهکوتاه را به لبهایش میرساند. برای رفع خستگیاش، گهگاه دود را به شکل حلقه بیرون میداد و به آن خیره میشد.
ویرایش و کامل میشه.
- تاریخ : جمعه ۳۱ تیر ۰۱
- ساعت : ۱۶ : ۵۳
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]