سعی میکنم تا پاهایم را در جای قدمهای تو بگذارم. در این تاریکی اقیانوسوار، تنها نور فانوس کهنهی توست که مرا جلو میکشد. تو میروی، من به دنبالت. آرام، آرام و آرام؛ مرا با گامهای لرزان بهدنبال خود میکشی. چشمانم کمسوتر از آن است که ببینم اما خوب میدانم که دستههای لرزان نور فانوست، تاریکی را تا دورترین چشمها میشکافد و جلو میرود. جلو میروی و جلو میبریام. میدرخشی، هرچند لرزان؛ امیدی، هرچند کمجان. تو امید کوچکی که هربار از تنقس سیاهیها متولد میشوی. خاموش میشوی در سینهام و باز زنده میشوی. تو زائیدهی شبی و فانوست، شکافندهی شب. تا کجا میبریَم، نمیدانم. پاهای لرزانم را در جای قدمهای ناپیدای تو میگذارم، سیاهی سینهی تنگم را میفشرد و تو، تو متولد میشوی حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوسوار، نشناسندت. تو جلو میبریم. تو امیدی، هرچند کمجان؛ تو میدرخشی، هرچند لزران؛ در سینهی سیاهم. میایستم، پاهایم را جلو میکشم تا در جای قدمهای ناپیدای تو بگذارم. بیرون بیا حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوسوار، نشناسندت. بیرون بیا ای امید کمجان، بیرون بیا و سیاهیها به عقب ران که تو؛ زائیدهی شبی و فانوست، شکافندهی شب.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۴ آذر ۰۱
- ساعت : ۱۶ : ۲۷
- نظرات [ ۱ ]