دیروز غروب درحالیکه راهمیرفتم، سعی میکردم تا تمام تمرکزم رو بذارم روی گوش دادن به صداها. آدمها رو میدیدم که میآن و ردمیشن اما من فقط سعی میکردم صداشون رو بشنوم. بالاخره برای چندلحظه، موفق شدم تا صداها رو بهطور واضحی بشنوم. صدای آدمها از اینور و اونور به هم گره میخورد و طوریکه انگار از فاصلهای خیلی دور، جلو بیاد، به گوشم میرسید. و اونموقع بود که احساس کردم این تودهٔ صدای آروم و مبهم و دور، با صدای باد، شاخوبرگ درختها، و پرندههایی که روی اونها نشستن و میخونن _صداهایی که از نزدیک میشنیدمشون_ در هماهنگی نیست. انگار که سعی میکنه خودش رو جدا کنه و صدای دیگهای باشه. و این صدا تماماً برام بیمعنا بود. انگار که به صدای هیاهوی آروم "بیمعنایی" گوش میدم. طوریکه از خودم پرسیدم این همه صدا و هیاهوی درهم، برای چیه؟ میتونستم همین جمله رو فریاد کنم ولی فریاد من هم جزئی از این هیاهوی درهموبرهم میشد و به ناهماهنگیش اضافه میکرد. همونموقع با خودم فکر کردم که یکصدا نشنیدن تمام این صداها، از منه و باید گوشم رو تربیت کنم. اگر میدونستم که چطور درست گوش بدم، قاعدتاً نباید هیچ ناهماهنگیای احساس میکردم. تمام این صداها و اجزای بهظاهر نامتناسب، در کنار هم صدایی کلی رو میسازن که از همین تفاوتهاشون چنان شکلی از هماهنگی ایجاد میشه که احتمالاً تا زمانی که شنیده نشه، باورکردنی نباشه. امیدوارم بتونم بشنومش حداقل برای یکبار. اونوقت احتمالاً از تلاش برای فهمیدن معنای صداها هم راحت میشم و فقط بهشون گوش میدم. همین.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ شهریور ۰۲
- ساعت : ۱۷ : ۴۸
- نظرات [ ۰ ]