زمین چمدون رو محکم به سمت خودش میکشه. دستم بهلرزه افتاده. دلم میخواد رهاش کنم و همونجا بشینم. ولی نه. هرطرف رو نگاه میکنم، نمیتونم بفهمم. نمیتونم راه رو پیدا کنم. دنبال ردپاهام میگردم اما نشونی نیست. قدم برمیدارم اما سنگینی چمدون بهشک میندازم. باید برم؟ باید برگردم؟ حالا حتی نمیدونم که این مسیر رفتن یا برگشت. با خودم میگم «مهم قدم برداشتنه؛ نه رفتن یا برگشتن». قدم برمیدارم، جلو میرم، عقبعقب میشم، جلو میافتم و چپ و راست، در مسیری که نمیشناسم حرکت میکنم. به چمدونم فکر میکنم؛ به اینکه چرا نمیتونم ازش خلاص بشم. پاهام رو روی زمین میکشم. نه از جایی که بودم دور میشم و نه به همونجا برمیگردم. من گم شدم؟ تو میگفتی «ما همه گمایم تا وقتی که یکی پیدامون کنه.» من گمام تا وقتی که یکی پیدام کنه. نمیدونم این ناکجا تا کی ادامه داره. تنها میدونم باید برم. تو میگفتی «کجا میخوای بری؟» کجا میخواستم برم؟ من میخواستم برگردم، من میخواستم برم، من میخواستم نباشم. و حالا نیستم. پاهام رو روی زمین میکشم اما فایدهای نداره. حالا وزن تمام زمین رو توی دستم احساس میکنم. نمیدونم این چمدونه که داره من رو با خودش میکشه یا من اون رو.
من میخوام برگردم، میخوام برم؛ به جایی که بتونم این چمدون رو زمین بذارم. اما من گم شدم. من میخوام پیدا شم. چرا پیدام نمیکنی؟ چرا صدام نمیکنی؟ مگه نمیگفتی «فقط کافیه اسم گمشده رو صدا بزنی تا پیدا بشه»؟ صدام کن، پیدام کن. بهیادم بیار، دنبالم بگرد.
خستهام اما نمیتونم بایستم. یادم میآد که چطور محو میشدم. هر قدمی که برمیداشتم کافی نبود. نه به تو نزدیک میشدم، نه دور. این فاصله کمتر یا بیشتر نمیشد. تا ابد ادامه داشت؛ یه پرتگاه! به لب پرتگاه میرسم. حالا میفهمم. تو گم شدی و من باید پیدات کنم، باید صدات کنم، باید به یادت بیارم. چمدون رو زمین میذارم. یک ضربه کافیه؛ چمدون سقوط میکنه و تنم از بار سنگینش رها میشه. تو پیدا میشی، من میدونم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۹ بهمن ۰۲
- ساعت : ۱۶ : ۴۰
- نظرات [ ۰ ]