رابطهام با اعداد خوب نبوده و نیست. نمیدانم میگویند ۱۴۰۳. من هم میگویم باشد، طبق معمول. ۱۴۰۳ شد. مبارک. پیرتر شدم. بألاخره دوباره دانشگاه رفتم. استرس دانشگاه رفتن داشتم. ولی رفتم. جالب است. دختری هجده-نوزدهساله مرا با همترمیهای خودش اشتباه گرفت و سوال درسی ازم پرسید. گفتند این بشر که همترم شما نیست. بهش خندیدم. هنوز نمیدانم چهکار میکنم. جمعها مرا شکست میدهند. آدم جمع نیستم هنوز. پرتگاهها مرا صدا میزدند. لبشان میایستادم و به پایین نگاه میکردم. چمنها زیبا بود. سبز بودند. از شما بیانیهای مهربان پیام دریافت میکردم. به خانه برگشتم. برای یک هفته. بیخودترین نوشتهام را نوشتم و اینجا نشان دادم. به پاک کردن اینجا و رفتن از مجازیها فکر کردم، اما دیدم زود است. چند شب پیش بابابزرگ میگفتند کلی گریه میکرده و اسم مرا صدا میزده. بقیه را بهیاد نمیآورده. فکر میکرده در جمع مهمانی دوستان ۴۰-۵۰ سال پیشش است، میخواسته بلند شود و برود به خانم و بچههایش سربزند، خداحافظی میکرده و بارها سرجایش مینشاندش. هیچکدام را نمیشناخته. به دایی با تشر گفته دست به من نزن، تو یک خدمتکار بیشتر نیستی. فکر میکرده هنوز رئیس است شاید؛ همه زدند زیرخنده وسط گریه بعد ولی او برای من گریه میکرده و میگفته به خودش نگویید. فردایش که رفتم دیدنش، بهتر بود. بقیه را میشناخت و مرا هم. به حیاط رفتم. برگها باران خورده بودند. تازه و سبزکمرنگ. خنک و زنده. ازشان عکس گرفتم. با مایا در حیاط چرخیدیم. نازش کردم. از آدمها بیشتر آدمها را دوست دارد. به خانه برگشتم. به او فکر کردم. با خودم گفتم تا حالا فراموشم کرده. حتی خاطره هم نیستم. تعطیلات یکهفتهای تمام میشود. نمیدانم در دانشگاه چه چیز در انتظارم است. اما دوست دارم امیدوار باشم. احساس شکست و شکنندگی میکنم؛ باهم. کاش همهچیز بهتر شود. کاش آدم شوم. دلم نمیخواد طناب زندگی را از دست بدهم. بهار از حالا به بعد غمگینم میکند که هر روز به رفتن نزدیکتر میشود. من با بهار زنده میشوم و در بهار میمیرم. نباید تمام شود. ولی میشود. شاید باید بروم به روستایی در گیلان. نمیدانم. فعلاُ که دورم. کاش نوشتنم هم بهتر شود. ببنیم چه میشود تا بار بعد. امید که سبز بمانیم.
- تاریخ : جمعه ۱۴ ارديبهشت ۰۳
- ساعت : ۱۵ : ۱۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۲ ]