از جوانگی تا برگریزان مسافتیست از پیلگی تا گشودن بالها. زمان میخواهد و میباید. زمان، این آسیاب دهر که میساید لحظه و عمر؛ پر میکند کیسهی طعام مرگ از خاک خاکیان زمین. دست میشوییم از گرد زندگی چه آسان و سریع، پیش از رسیدن مرگ. فراموش کردهایم لذت پرواز به لذت خاکبازی با زمین. زمین و آسمان یکیست؛ سرت را واژگونه کن تا ببینی. چه میبینی؟ ستارهای بر تن لباس سیاه شب، میدرخشد. میتراود خیالی کهنه از شب ستارهای. ستاره، میفرساید خیالش بهقیمت زمان. خوب نگاه کن؛ گذشته در چشمان توست، بیزمان و آینده زیرپاهایت. و بالهایت خارج زمان و مکان. دستی به موهایم بکش. من مو دارم و تو زلف. من زلف توام. غرقهی دریای نور، خود نور است. دستت را درون دریا کن، تا بینهایت آب؛ بیجنازهای از یاد من. دریای خاطر، بیانتهاست. مرگ هنوز هم پایان زندگیست؛ وقتی که خندهی کودکی پس میراندش؟ دستان عشق خونیاست، سرختر از دستان مرگ. عشق، زمان را میشکند، هزارتکه میسازد از آن؛ هریک آینهای. خوب نگاه کن، حال در چشمان توست، بیزمان و آینده زیرپاهایت. میگردد زمین بهدور هزارهزار اشباح حیران فریاد آرزو. پر است فضا از صداهای دور؛ خوب گوش کن. هر بغض نیازی است جنس آرزو. و گنجهی تاریخ تنگ است برای اینهمه حسرت. کدام اقیانوس خالی برای جا دادن اشکهای آدمی کم نیست که تو با کوزهای در عطش نشستهای بهانتظار؟ سیراب نمیشویم از اشک. اگر اشکی نبود، درختی هم نبود. میبارد باران غم به زمین از ابد تا به ازل. گوش کن به صدای رعد؛ گریه میآید بعد از خشم. بیا دل بسوزاینم حتی برای خشم که پشیمانی زادهی خشم است. حسرت نقطهی مشترک آدمی است. شانههامان خم است. کیست که نگوید حسرت، بار امانت نیست؟ این دایرهی مینا گیر نقطهای است تکراری. بگذار گیسوانمان را به باد دهیم حتی با گونههای اشکی. بگذار بگرییم در این گردش؛ که فرصتیاست کوتاه این خیال از پیلگی تا گشودن بالها. جوانهایم که روزی خشم تبر برای بریدنمان کافی نیست. ولی میافتیم تا جوانهای تازه رنگ حیات بخشد به پیکر کهنهی خاک. این قصه، تنها قصهی ما نیست. دست هم را باید بگیریم و کمی هم به تماشا بنشینیم. دستم را بگیر و با خودت ببر. زنجیری بساز برای آزادی
- تاریخ : سه شنبه ۹ مرداد ۰۳
- ساعت : ۱۶ : ۳۶
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]