تو برمیگردی. همیشهی خدا. تو برگشتی. خیلی وقته. و من صدای قدمهات رو از مدتها قبل شنیده بودم. یادته آخرین بار؟ فاشت کردم. جلوی چشم همه. تبدیل به کلماتت کردم و پَست زدم. اما اینبار... اینبار فرق داره. تو خودت رو از سایهی روی دیوار بیرون میکشی و زمین میافتی. سیاهی چسبناکت کف زمین رو میپوشونه. من همونجا ایستادم و نگاهت میکنم. نگاهت میکنم و دلم برات میسوزه. اینبار فرق داره. تلوتلو میخوری و پاهات رو جلو میکشی. دستهات رو سمتم دراز میکنی، عقب میرم تا جایی که دیوار نگهم میداره. با گردن کج بهم خیره میشی. سیاهی چشمهات، نگاهم رو تیره و تار میکنه. انگشتهای باریکت روی گردنم حرکت میکنه و من دلم میخواد گریه کنم ولی اینبار فرق داره. انگشتهات رو از دو طرف، توی گردنم فرو میبری و نه صدای چکچک افتادن قطرههای سیاه تنت و نه حتی فریاد بلند و ممتد من، "سکوت غلیظ" اطراف رو کمرنگتر نمیکنه. دستهات رو بالا میآری و تن خمیدهٔ من رو بلند میکنی و از خودت بالاتر میکشی. سردی دیوار به تنم سرایت میکنه و من انعکاس دو چشم سیاه رو در چشمهات میبینم. دلم میخواد گریه کنم ولی با خودم میگم اینبار فرق داره. اینبار فرق داره. حالا من از پشت چشمهای اشکآلود کودکیم بهت خیره شدم و دلم برات میسوزه. لبهات رو جلو میآری. تو از من کام میخوای، جونم رو میخوای، روحم رو میخوای و من هربار تو رو محو کردم و تو باز برگشتی. فایدهای نداره، میبینی؟ دلم برات میسوزه اما تو نمیدونی. اینبار فرق داره و من هم لبهام رو جلو میآرم. گرمای تنم تو رو میسوزونه. "من باید همه رو دوست داشته باشم. من باید همه رو دوست داشته باشم. من باید همه رو دوست داشته باشم." یادته؟ تو از منی و من باید از تو شروع کنم. من با مرگ رقصیدم، با ناامیدی گریستم و تو رو پس میزدم؟ اینبار فرق داره. من فرار نمیکنم و در اختیار توام حالا، میبینی؟ سکوت ادامه داره و گرمای بازوهای نحیفم تن سردت رو میسوزونه، نگاهم به چشمهای اشکآلودت میافته. تو فقط یه آغوش میخواستی. نه روحم رو، نه تنم رو. چرا دست از سرت برنمیدارم؟ چرا وسوسهت میکنم؟ چرا جونت رو نمیگیرم؟ دستهام رو محکمتر میبندم دور تنت. تو میسوزی و اینبار تو بهجای من فریاد میزنی و سکوت غلیظ از هم میشکافه. نترس، اینبار فرق داره، نگاهم کن. چشمهات رو از من ندزد. بذار اشکهات نگاهت رو پاک کنن، میبینی؟ اینبار فرق داره. سیاهی از تنت بیرون میریزه و تو میلرزی. تنم رو از تنت جدا میکنم. تو زمین میافتی. نگاهت میکنم و دلم بیشتر از قبل برات میسوزه. میبینی من اینبار از تو فرار نکردم. اینبار فرق داره و تو از من نمیخوای جونم رو بهت بدم. تو فکر میکردی سیاهی، تو از منی. من تو رو پاک کردم، نگاه کن. تلالؤ روشن اشکهات رو ببین که چطور سیاهیهای لزج دورت رو میشوره؟ اینبار فرق داره. من دلم برات میسوزه. جلو میآم و تو از هراس، تا دیوار پشت سرت عقب میری. نه، نمیتونی برگردی، تو از منی. دستهات رو توی دستهام میگیرم. دستم رو روی صورت سیاه و خیست میکشم. طولی نمیکشه. ذرهذره محو میشی و من رو باز تنها میذاری و فقط رد دونههای اشکت روی دستهام باقی مونده. دونههای اشک. دونههای اشک کودکیمون.
- تاریخ : يكشنبه ۱۹ فروردين ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۲۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]