«سبزبیشه»

او.

 

درها باز می‌شوند و آدم‌های تازه وارد می‌شوند. او نگاهی به آدم‌ها می‌اندازد؛ هیچ آدم پیری نیست تا بخواهد بلند شود. در صندلی پلاستیکی لب‌پریده‌اش بیشتر از قبل فرومی‌رود و نگاهش را به سمت پنجره برمی‌گرداند. قطرات باران تازه روی اثر قطرات خاک‌آلود قبلی نشسته‌اند؛ تا خودشان هم روزی تبدیل به قطرات خاک‌آلود جدیدی شوند؟ لب‌هایش را لحظه‌ای جمع کرد «فکر جالبی بود؛ نمادین بود.» آدم‌های تازه‌ از آسمان افتاده جای آدم‌های قبلی خاک‌آلود را می‌گیرند. با خود گفت «البته هرچه بیشتر به آن فکر کنی بیشتر ظاهر نمادینش را از دست می‌دهد.» و باز لب‌هایش را جمع می‌کند. فشار ترمز کمی روی صندلی جابه‌جایش می‌کند، بدنش را منقبض‌تر می‌کند و تنش را روی صندلی عقب می‌کشد.

آدم‌ها از جلوی شیشه می‌گذرند و خودشان را در تصویری دور گم می‌کنند و تبدیل به خیالی می‌شوند که هرگز نبودند و جایشان را به درخت‌هایی می‌دادند که آن‌ها هم بالآخره در انتهای خیابانی تمام می‌شدند و تنها خاطره‌ای ازشان به‌جا می‌ماند. اتوبوس دیگری جلوی نگاهش را می‌گیرد. درست در روبه‌رویش دختری را می‌بیند که روی همان صندلی نشسته و با چشمان اشک‌آلود به او خیره شده. چندثانیه بیشتر طول نمی‌کشد تا اتوبوس به‌راه بیافتد و دختر و اندوهش را باخودش ببرد. احساس کسی را دارد که برای لحظه‌ای به آینه خیره شده و پیش از آن‌که جمله‌ای بگوید، آن تصویر رفته و او را تنها گذاشته است. 
سرش را برمی‌گرداند. حسش به او درست گفته بود، پسری به او خیره شده. طبق عادت دستش را به سرش می‌برد تا پارچه را جلو بکشد، اما چیزی نیست. پسر لبخندی می‌زند و بی‌آنکه او فرصت کند تا لب‌هایش را جمع کند، به پنجره خیره می‌شود. لحظه‌ای به پسر خیره می‌شود. او هم آدم‌ها و درخت‌ها را می‌بیند که جا می‌مانند؟ برای چندلحظه باران شدت می‌گیرد و قطره‌های کهنه‌ی قبل را کامل می‌شوید. آدم‌ها را می‌بیند که سریع‌تر حرکت می‌کنند و می‌دوند. یکی لبه‌ی کتش را روی سرش کشیده و تندتند می‌دود، کودکی در حالی‌که دستش را می‌کشند دهان بازش را رو به آسمان گرفته و یکی کنار دو گربه زیر سایه‌بان یک کتابفروشی ایستاده و به زمین نگاه می‌کند. منظره‌ی جالبی است؛ باران همه‌چیز را می‌شوید و تازه می‌کند. با خود می‌گوید «همه‌چیز را که نه.» درب اتوبوس باز می‌شود و آدمی که سرتاپایش خیس است کنار میله می‌ایستد و به کف اتوبوس خیره می‌شود. از لباسش آب می‌چکد. باران شاید فقط اشک‌هایش را شسته باشد اما همه‌چیز را نه.

طولی نمی‌کشد ابرها می‌شکافند و نور گرم بهاری، آخرین ذرات قطره‌های روی شیشه را به تبخیر دعوت می‌کند. حالا دیگر کسی در اتوبوس نمانده به جز خودش و آدمی که در صندلی ردیف اول خوابش برده. راننده نگاهی به آینه‌اش می‌کند و بلند می‌گوید: «بعدی، ایستگاه آخره.» درحالی‌که بدن منقبضش را در صندلی لب‌پریده بالاتر می‌کشد با خود می‌گوید «اما من که نمی‌خوام پیاده بشم.» لب‌هایش را جمع می‌کند و در حالی‌که بدن منقبض را در صندلی لپ‌پریده جمع می‌کند ادامه می‌دهد «فکر جالبیه؛ نمادینه.» درها باز می‌شوند و او لب‌هایش را جمع می‌کند طوری‌که طرح لبخند می‌گیرند. اتوبوس از ایستگاه آخر گذر می‌کند و در خاطر دختری که با چشمان اشک‌آلودش برای چندلحظه تصویرش را دیده، به مسیرش ادامه می‌دهد. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan