«سبزبیشه»

تا حالا شده؟

تا حالا شده وقتی وسط ناکجا پشت میزی شبیه ده‌ها میز دیگه‌ نشسته باشی، قبل از اینکه از خودت بپرسی من اینجا چه‌کار می‌کنم به این فکر کنی که من کی‌ام و اینجا کجاست؟ و همون لحظه یادت بیافته که دلت می‌خواد هیچ‌کس تو رو به‌یاد نیاره و فراموشت کنه؟ تو همون‌جا نشستی و در همون حین داری، صحبت‌های همیشگی‌ و تکراریت رو می‌سازی و تحویل می‌دی و با خودت فکر می‌کنی که این‌ها که حرف‌های من نیست، پس حرف‌های کیه که من دارم به زبون می‌آرم. احساس می‌کنی مستی ولی تو هیچ‌وقت مست نبودی که بدونی مست بودن چه احساسی داره که به خودت تعمیمش بدی. تو می‌بینی که نت‌های سونات مهتاب و عطر قهوه‌ی سوخته، چطور باهم قاطی می‌شن و یاد خاطره‌ای می‌افتی که نمی‌دونی چی بوده و با خودت می‌گی حتی اگر یادم می‌اومد هم نمی‌دونستم که اون خاطره واقعی بوده یا نه؟ یاد نوشته‌ای می‌افتی که قبلاً نوشته‌ بودی؛ که اون آدم وقتی توی اون تصویر خیالی پشت میز نشسته بود چطور می‌دید که نت‌های سونات مهتاب و بوی قهوه باهم می‌رقصیدند، چون عاشق بود؟ دلت می‌خواد بلند شی از جات و برگردی. دلت می‌خواد هر چی از تو باقی مونده رو پاک کنی. گرمای دستی رو دست احساس نمی‌کنی و یادت می‌افته که می‌خوای گریه کنی ولی داری به صحبت‌ها گوش می‌دی و سعی می‌کنی لبخندت رو بیشتر کش بیاری تا واضح‌تر به‌نظر بیاد. چشمانت رو می‌بندی و باز می‌کنی و به این فکر می‌کنی که بلند شی، بری و بین هزاران آدمی که چهره‌ای شبیه به تو دارن، گم شی. دلت می‌خواد کسی صدای تو رو یادش نیاد. دلت می‌خواد تمام نوشته‌هات رو پاک کنی از روی کاغذ، صفحه‌های پیکسلی و حافظه‌ی آدم‌هایی که روزی از اون‌ها تعریف می‌کردن یا مسخره‌ می‌کردن، فرقی نداره. فنجون رو جرعه‌جرعه سر می‌کشی و احساس می‌کنی که جام‌‌به‌جام اشک تمام انسان‌ها رو سر می‌کشی و باز هم کافی نیست چون از پسش برنمی‌آی چون از همین حالا قلبت سنگین‌ شده و تو احساسش می‌کنی. یادت می‌افته که باز هم دلت می‌خواد گریه کنی. تو همیشه می‌گفتی "اشک‌ها پاک می‌کنند، هر چه که پاک‌شدنی نیست" برای تو رستگاری، گریستن در آغوش معشوق بود، یادته؟ اما تو حتی یادت نمی‌آد که معشوقی داشتی یا نه. با خودت می‌گی کاش معشوقی وجود داشت تا همین حالا بلند می‌شدم و خودم رو در آغوش می‌انداختم، اما یادت میافته که این دنیایی نبود که عاشق و معشوق در آغوش هم بمیرند و لب‌های سرخ زندگی، دا‌غ‌تر از لب‌های هر معشوقی، شیره‌ی جان عاشقان رو می‌مکید. به شوخی می‌گفتی زندگی معشوق خوبی بود اما از زمانی که اون هم آلوده به روزمرگی و بازار شد، لب‌هاش رغبت بوسیدن عاشقانش رو از دست داد. به‌خودت می‌آی و هنوز لبخند بر لب داری؛ فنجان تمام شده اما تو هنوز اون رو سر می‌کشی، چون نمی‌خوای توجه هیچ‌کس رو به‌خودت جلب کنی. و با همون نظمی که فنجان پر رو لب‌ می‌زنی، فنجان خالی رو مزه می‌کنی. فنجان خالیه اما هنوز انسان‌های تازه‌ای اشک می‌ریزند و تو از پسش برنیومدی. کاش تو هم گریه می‌کردی. تو نمی‌تونی گریه کنی و کاری از دست من برنمی‌آد و گرمای دستم رو دستت احساس نمی‌کنی. تو بلند می‌شی اما باز به سمت اون میز بر می‌گردی. لبخند می‌زنی و می‌شینی و من اینجا و پشت این میز به این فکر می‌کنم که تمام این‌ها، کلمات و حرف‌‌های من نیست و با لب‌های سردم فنجون خالی رو سر می‌کشم و یاد این می‌افتم که این کار برای تموم کردن اشک‌ها کافی نیست و تو همون‌جا نشستی و درحالی‌که صحبت‌های همیشگی‌ و تکراریت رو می‌سازی و تحویل می‌دی و با خودت فکر می‌کنی که تا حالا شده وقتی وسط ناکجا پشت میزی شبیه ده‌ها میز دیگه‌ی نشستی و قبل از اینکه از خودت بپرسی که من اینجا چه‌کار می‌کنم به این فکر کنی که من کی‌ام و اینجا کجاست؟ و همون لحظه یادت بیافته که دلت می‌خواد هیچ‌کس تو رو به‌یاد نیاره و فراموشت کنه؟ آره، احتمالاً به همین فکر می‌کنی.

Designed By Erfan Powered by Bayan