«سبزبیشه»

هرزه‌علف.

 احساس نزدیکی زیادی با علف‌های هرز می‌کنم. سبزن ولی دلشون می‌خواد سبز باشن. گیاهن ولی دلشون می‌خواد گیاه باشن. چون نمی‌دونن. اون‌ها عاشق گیاه‌های دیگه‌ن برای همینم با تمام وجودشون، محکم ریشه‌هاشون رو درآغوش می‌گیرن. عاشق نور و زندگین، سخت تلاش می‌کنن تا خودشون رو از درز سنگ‌ها، سوراخ کاشی‌ها و لبه‌ی پله‌ها بیرون بکشن. ولی بازم چیزی کمه. نمی‌تونن قبول کنن. نمی‌تونن باور کنن که یه گیاه واقعین! ولی به این امید هرسال سبز می‌شن. غصه می‌خورن و سبز می‌شن.

فرار.

من؟ من چه‌کاری بلدم؟ من هیچ کاری رو به‌اندازه‌ی فرار کردن بلد نیستم. من همیشه درحال فرار بودم. از وقتی یادم می‌آد. فرار از خودم؛ فکرهام، احساساتم؛ از جمع، از مهمونی، از مدرسه، از دانشگاه، از کار، از واقعیت. من مدام می‌دوییدم و فرار می‌کردم. انقدر می‌دوم تا نفسم می‌گیره، پاهام خسته می‌شه و باز گیر می‌افتم. گیر می‌افتم و نقشه‌ی فرار بعدی رو می‌کشم. من جا می‌زنم، من اهلش نیستم، من کم می‌آرم؛ من... من فقط می‌خوام فرار کنم. خودم هم نمی‌دونم. نمی‌دونم چرا باید همه‌ش فرار کنم. می‌دونی، باور کن خودم هم خسته شدم. خسته شدم از فرار کردن. تو هم فکر می‌کنی من ترسوام؟ آره، من یه ترسوام. من فقط بلدم فرار کنم. می‌بینی؟ حتی الآن هم پاهام دارن من رو می‌کِشن، دارن وسوسه‌م می‌کنن. این دنیا برای من زیادی بزرگه، می‌دونی؟ من می‌ترسم چون هیچ‌جایی برای خودم توش نمی‌بینم. پس فرار می‌کنم. انقدر جا هست توی این دنیای درندشت اما نمی‌دونم باز چرا گیر می‌افتم. نمی‌تونم خودم رو قایم کنم. من خسته شدم. این طناب‌ها. این‌ طناب‌ها، دست و پاهام رو ول نمی‌کنن. می‌بینی؟ من گیر افتادم باز. من می‌خوام فرار کنم، دلم می‌خواد دنبال تو بگردم اما نمی‌دونم. نمی‌دونم تو کجایی؛ پس دلم می‌خواد تسلیم بشم. لج می‌کنم. دلم می‌خواد الکی دست و پا نزم. من نمی‌تونم پیدات کنم؟ من که از عمق وجودم صدات می‌زنم. من نمی‌دونم باید چه‌کار کنم. باید تسلیم بشم؟ ولی هنوز پاهام به یه فرار دیگه دعوتم می‌کنن. می‌دونی، من دیگه هیچی نمی‌دونم. شاید باید همینجا بمونم تا وقتی که بیای و تمام طناب‌ها رو باز کنی. من دلم می‌خواد آزاد باشم. حتی فکر گیر افتادن هم دیوانه‌م می‌کنه مثل الآن. من فقط طناب تو رو می‌خوام. من رو رها کن. من رو رها کن. خواهش می‌کنم. فقط تو می‌تونی من رو آزاد کنی. فقط تو می‌تونی من رو آزاد کنی. کاش بهم بگی من این‌جا چه‌کار می‌کنم. من منتظرم. نه؛ من فرار می‌کنم به سمتت. من دیوانه‌م. من خیالم. من انتظارم. من طنابم. من پاهای در فکر گریزم. من باید تو رو پیدا کنم. تو باید من رو پیدا کنی؛ کاش! فقط تو می‌تونی من رو آزاد کنی. من فقط طناب تو رو می‌خوام. 

یه روزی می‌فهمم.

دوباره پشت این میز نشستم توی اتاقم. احساس جالبی داره. انگار برگشتم به اون روزهایی که فکر می‌کردم تا ابد ادامه دارن و قرار نیست به این زودی‌ها بگذرن. ولی گذشتن. رد شدن و خاطرشون حالا رنگ حسرت داره توی سرم. نمی‌دونم، گاهی فکر می‌کنم شاید مشکل از منه. شاید این منم که نمی‌تونم با شرایط و وضع دنیای امروز کنار بیام و خودم رو باهاش همراه کنم و وفق بدم. من دلم می‌خواد اون شکلی که خودم می‌خوام زندگی کنم، نه این‌که مسیر دایره‌وار ماشینی رو برم که اسمش رو گذاشتن زندگی و خوب می‌دونم زندگی نیست. زندگی فرق داره. من می‌دونم، تو هم می‌دونی. اما چکار باید بکنم؟ چکار می‌تونم بکنم؟ هنوز نمی‌دونم. ولی یه روزی می‌فهمم. نه؟

سرگردانی و من.

نمی‌دونم سرگردانی با من همراهه همیشه یا منم که دستش رو گرفتم و با خودم مدام می‌برمش. حتی الآنم همینجا کنارم نشسته و دوتایی نمی‌دونیم می‌خوایم اینجا بنویسیم و چکار کنیم. آره، جالبه.

رویای یکی از همان ارواح.

 

می‌چید دست بلند، میوه‌ی نارس هزار آرزو و رویا را از شاخه‌های کوتاه و بلند، و خاک، این خاک حریص که از خون و استخوان و خود، نا-سیر بود؛ به‌گودال می‌‌کشید میوه‌ی سبز هزار و آرزو و رویای فروافتاده‌ی ارواح را. حالا مائیم و این باران کم‌جان نور و امید، در انتظار رویش هزار بذر ازیادرفته از تن خاک‌ مرگ‌آلود زمان؛ در انتظار رسیدن هزار میوه‌ی سبز بر شاخه‌ی هزار درخت آرزو در جنگلی به وسعت رویای یکی از همان ارواح؛ دور از دست بلند مرگ، دور از گرد مرگ‌آلود زمان.

 

 

 

 

پ.ن: همون پست قبل به شکل دیگه‌.

این خاک.

 

این خاک بیشتر از اون‌که گورستان استخوان و خون و گوشت باشه، مدفن رویاها و آرزوها بوده. حالا سوال اینجاست که کجایند درختان آرزو، جنگل‌های رویا؟

.

این‌که آدم بدونه واقعاً چی‌ می‌خواد و دنبال چیه خیلی مهمه، نه؟

قسمت دوم: آدم‌های بسیار، خاطره‌های دور.

شاخه‌هایی که باد بهاری را صدا می‌زنند.

بوی علف‌های نم‌خورده هوا رو پر کرده. پاهام رو آروم از روشون بلند می‌کنم. چیزی تغییر کرده. می‌تونم حسش کنم. بوش رو. بوی شوق شاخه‌ها، بوی صدای بلند ابرها، بوی خیسی گلسنگ‌ها، بوی چربی چسبیده به پر جوجه‌گنجنشگ‌ها. باد بین شاخه‌های خشک می‌پیچیه و شاخه‌ها همراهش آروم نجوا می‌کنن؛ جای برگ‌ها خالی! دستم رو به تنه‌ی درخت‌ها می‌چسبونم. می‌تونم حسش کنم. نبض امید رو، نبض زندگی رو، نبض بودن رو، نبض خواستن رو. با خودم می‌گم «گیاه‌ها تشنه‌ی زندگی‌ان و قطره‌قطره مزه‌مزه‌ش می‌کنن!» شاید برای همین هم سبز می‌شن. چیزی درون درخت صدام می‌زنه. نیازی به معنا و مفهموم نداره. زبانش رو می‌شناسم. کلامش رو در دلم دارم. لبخند می‌زنم. دلم می‌خواد در آغوشش بکشم. درخت‌ هم من رو با شاخه‌هاش در آغوش می‌کشه. می‌فهمم. من هم جزئی از این طبیعتم. می‌تونم حسش کنم. هر چقدر هم که از خونه دور بشم و نگاهم جزء به آهن و سیم نیافته، باز بوی علف‌های نم‌خوده رو با خودم دارم. باز این نشونه رو توی سینه‌م می‌تونم احساس کنم، فقط کافیه دستم رو روش بذارم. چیزی احساس می‌کنم. من هم بهار رو صدا می‌زنم؛ همراه شاخه‌ها. و باد صدای ما رو با خودش می‌بره. همون‌جا روی زمین و کنار درخت می‌شینیم و جوونه‌ای رو می‌بینم که خودش رو از بریدگی خاک بیرون کشیده، و با ساقه‌ی کج‌گرفته‌ش به‌لبخند خبر رسیدن بهار رو می‌ده. اون خود بهاره. می‌تونم حسش کنم. 

Designed By Erfan Powered by Bayan