«سبزبیشه»

یک خیال.

هربار دست‌هام رو کش می‌آرم و انگشت‌هام رو جمع می‌کنم اما نه، فایده‌ای نداره. تو دوری و نیستی. نه توی آینه‌ها، نه روی دیوارها بین سایه‌ها. تو دوری و سرانگشت‌های من، هر بار به کف خالی دستم می‌رسن. می‌بینی، من خالی‌م. تو دوری و نمی‌بینی که این دیوارها چطور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شن و رد رنگ‌شون رو روی ناخن‌هام به‌جا می‌ذارن. می‌خراشمشون اما، فایده‌ای نداره. تو دوری و من دورتر، طوری‌که هیچ خاطره‌ای تصویری از ما نداره، مثل تموم قاب‌‌عکس‌های خالی که توی دست‌هام می‌شکنن اما هیچ رنگی از تو ندارن، جزء سرخی خیالین قطره‌هایی که از کف خالی دست‌هام می‌چکن. دنیا دور سرم می‌چرخه و من اینجام، اما تو دوری، تو دوری و کاش من هم به‌اندازهٔ تو از خودم دور می‌شدم، اما نه، من اینجام کف این اتاقی که نمی‌دونم چرا اینقدر سرده. صورتم رو روی سنگ‌ها می‌چرخونم اما باز فایده‌ای نداره، تو دوری و من حالا می‌فهمم. دیوارها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شن و مرداب سیاه و چسبناک خونْ تنم رو در خودش فرومی‌کشه. دست‌هام رو کش می‌آرم و انگشت‌هام رو جمع می‌کنم، اما نه فایده‌ای نداره، تو دوری و نیستی و سرانگشت‌های من، باز به کف خالی دستم می‌رسن. چشم می‌گردونم و آینه‌ی نشکسته‌ای نمی‌بینم. روی دیوار‌های جلو‌آمده به‌جزء سایه‌‌ی لرزان و کوچیک خودم، سایه‌ای نمی‌بینم. من خالی‌م، خالی‌تر از این اتاق سردی که حالا تنم رو از خودم دورتر و دورتر می‌کنه. حالا می‌فهمم؛ من همیشه از خودم دورتر بودم تا تو.

Designed By Erfan Powered by Bayan