«سبزبیشه»

کافی.

مدتی می‌شه که به این فکر می‌کنم که انگار به‌در هیچ‌ کاری نمی‌خورم. هر طور حساب می‌کنم می‌بینم که راستی‌راستی برای هیچ کاری "کافی" نیستم. و این فکر احتمالاً ناصحیح، جای خودش رو در پس ذهنم تثبیت کرده. 

اما سوالی که این‌جا پیش می‌آد، اینه که «خب، اصلاً کافی بودن یعنی چی؟» راستش رو بخواید با این‌که منظور از این کافی بودن رو می‌فهمم اما نمی‌تونم درکش کنم. شاید اگر یک نفر دیگه بهم بگه که «مدتیه دارم فکر می‌کنم که برای هیچ‌ کاری کافی نیستم.» بعد از این‌که بهش بگم این فکر از اساس اشتباهه فوراً به سراغ کلمه‌ی "کافی‌" می‌رم و سعی می‌کنم بهش نشون بدم در این‌جا کاربردش به‌کل اشتباهه. اصلاً یعنی چی که من کافی نیستم؟ از اون گذشته، کی می‌تونه بگه که برای یه کاری به‌اندازه کافی، کافیه؟ 

اما خب، خوب می‌دونیم که وقتی کار به خود آدم می‌رسه لزوماً با این صحبت‌ها کار پیش نمی‌ره. من هم شاید مثل خیلی از آدم‌های دیگه زمانی که نوجوان بودم، رویاهای خیلی بزرگی داشتم؛ دلم می‌خواست من هم دنیا رو تغییر بدم و برای بهتر شدن تلاش کنم. از اون روزها نمی‌دونم چقدر گذشته اما با گذشت زمان فهمیدم که اساساً رویاهای خیلی بزرگ اونقدرا هم اهمیت ندارن و دل‌خوش به رویاهای کوچکی شدم که باز اون‌ها هم اون‌قدرها دست‌یافتنی نیستند. فهمیدم من، نه‌تنها زورم به تغییر دادن دنیا نمی‌رسه، حتی نمی‌تونم تغییری در وضعیت خودم، خانوادم و حتی جامعه‌ی کوچک و بزرگی که درش هستم، به‌ اون‌معنای یک تغییر بزرگ ایجاد کنم. من همینم، همین‌قدر کوچک و همین‌قدر خالی. اما هنوز با شور و شوق. و زنده!

شاید من نوجوان اون سال‌ها چیزی از فرهنگ سرمایه‌داری و کارکردهاش نمی‌دونستم اما حالا وقتی که خودم درگیر همچین فکرهایی مثل کافی بودن یا نبودن می‌بینم، متوجه می‌شم که بخش زیادی از این میل احتمالاً ناخودآگاه به مقایسه و رقابت و تغییر معنای زندگی و تقلیل دادنش به کافی بودن برای انجام یک کار، تا حد زیادیش ناشی از اون سیستمه. این هیولا، من (ما) رو در خودش حبس کرده و ذهنیتمون رو از مدت‌ها قبل در قالب خودش ریخته. از رقابت‌های مختلف با دیگران در سیستم آموزشی برای بهترین بودن گرفته تا رقابت با خود برای تبدیل شدن به بهترین نسخه‌ی خودت. 

با خودم می‌گم چه خبره و نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم اینه که من نه دلم می‌خواد رقابت کنم و نه بهترین بهترین‌ها بشم. دلم می‌خواد زندگی کنم و یادم باشه که زنده‌ام. فعلاً همین برام کافیه تا بعد به بعدش هم فکر کنم.

فاطمه
۱۰ تیر ۰۲ , ۰۳:۱۲

این پتک واقعیتِ
و غیر قابل انکار
و این حس مشترک همه ماست در دوره جوانی که بدترین نابود کننده عمر و انرزی
البته از نظر من

پاسخ :

همین‌طوره. منتهی مسئله اینجاست که چرا اون دوره باید بخواد این‌طوری باشه.
مرسی که نظرت رو گفتی.
🌺آسیــ هــ💚
۰۵ مهر ۰۲ , ۱۹:۲۸

منم مدتهاس همینطوری فک میکنم البته از کلمه کافی بودن استفاده نکرده بودم از کلمه به درد این کار نخوردن استفاده کرده بودم . حس میکنم هیچ کاری وجود نداره که من بتونم انجام بدم . از هرچیزی یخورده بلدم . با اینحال وقتی صحبت مقایسه باشه می بینم نه در مقایسه با فلانی و فلانی من نه تنها یخورده نه بلکه خیلیم بلدم . ولی نمیدونم چرا در پس ذهنم هس که یخورده س . خلاصه که خیلی وضعیت بغرنجیه 

پاسخ :

می‌فهمم. و فکر می‌کنم مهم اینه که جلوی این فکر تسلیم نشد و بهش اجازه نداد که قدرت بگیره. امیدوارم تو هم ازش رها بشی. :>
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan