سبزبیشه

نجوای آسمان.

حتی پاهای فرورفته به اعماق زمین هم نگاهت را از آسمان نمی‌گیرد. من می‌دانم که حتی اگر روزی خاک چشمانت را در خود گم کند، تو تمام ستارگانش را در خاطرت به‌یاد خواهی داشت. تمام آسمان و کهکشان‌هایش در خاطر تو باقی‌ است. فراموششان نخواهی کرد. نجوای آسمان را در گوش خود تکرار خواهی کرد مدام و مسیر بازگشت را خواهی یافت. رها خواهی شد. 

  • نظرات [ ۰ ]

او.

 

درها باز می‌شوند و آدم‌های تازه وارد می‌شوند. او نگاهی به آدم‌ها می‌اندازد؛ هیچ آدم پیری نیست تا بخواهد بلند شود. در صندلی پلاستیکی لب‌پریده‌اش بیشتر از قبل فرومی‌رود و نگاهش را به سمت پنجره برمی‌گرداند. قطرات باران تازه روی اثر قطرات خاک‌آلود قبلی نشسته‌اند؛ تا خودشان هم روزی تبدیل به قطرات خاک‌آلود جدیدی شوند؟ لب‌هایش را لحظه‌ای جمع کرد «فکر جالبی بود؛ نمادین بود.» آدم‌های تازه‌ از آسمان افتاده جای آدم‌های قبلی خاک‌آلود را می‌گیرند. با خود گفت «البته هرچه بیشتر به آن فکر کنی بیشتر ظاهر نمادینش را از دست می‌دهد.» و باز لب‌هایش را جمع می‌کند. فشار ترمز کمی روی صندلی جابه‌جایش می‌کند، بدنش را منقبض‌تر می‌کند و تنش را روی صندلی عقب می‌کشد.

آدم‌ها از جلوی شیشه می‌گذرند و خودشان را در تصویری دور گم می‌کنند و تبدیل به خیالی می‌شوند که هرگز نبودند و جایشان را به درخت‌هایی می‌دادند که آن‌ها هم بالآخره در انتهای خیابانی تمام می‌شدند و تنها خاطره‌ای ازشان به‌جا می‌ماند. اتوبوس دیگری جلوی نگاهش را می‌گیرد. درست در روبه‌رویش دختری را می‌بیند که روی همان صندلی نشسته و با چشمان اشک‌آلود به او خیره شده. چندثانیه بیشتر طول نمی‌کشد تا اتوبوس به‌راه بیافتد و دختر و اندوهش را باخودش ببرد. احساس کسی را دارد که برای لحظه‌ای به آینه خیره شده و پیش از آن‌که جمله‌ای بگوید، آن تصویر رفته و او را تنها گذاشته است. 
سرش را برمی‌گرداند. حسش به او درست گفته بود، پسری به او خیره شده. طبق عادت دستش را به سرش می‌برد تا پارچه را جلو بکشد، اما چیزی نیست. پسر لبخندی می‌زند و بی‌آنکه او فرصت کند تا لب‌هایش را جمع کند، به پنجره خیره می‌شود. لحظه‌ای به پسر خیره می‌شود. او هم آدم‌ها و درخت‌ها را می‌بیند که جا می‌مانند؟ برای چندلحظه باران شدت می‌گیرد و قطره‌های کهنه‌ی قبل را کامل می‌شوید. آدم‌ها را می‌بیند که سریع‌تر حرکت می‌کنند و می‌دوند. یکی لبه‌ی کتش را روی سرش کشیده و تندتند می‌دود، کودکی در حالی‌که دستش را می‌کشند دهان بازش را رو به آسمان گرفته و یکی کنار دو گربه زیر سایه‌بان یک کتابفروشی ایستاده و به زمین نگاه می‌کند. منظره‌ی جالبی است؛ باران همه‌چیز را می‌شوید و تازه می‌کند. با خود می‌گوید «همه‌چیز را که نه.» درب اتوبوس باز می‌شود و آدمی که سرتاپایش خیس است کنار میله می‌ایستد و به کف اتوبوس خیره می‌شود. از لباسش آب می‌چکد. باران شاید فقط اشک‌هایش را شسته باشد اما همه‌چیز را نه.

طولی نمی‌کشد ابرها می‌شکافند و نور گرم بهاری، آخرین ذرات قطره‌های روی شیشه را به تبخیر دعوت می‌کند. حالا دیگر کسی در اتوبوس نمانده به جز خودش و آدمی که در صندلی ردیف اول خوابش برده. راننده نگاهی به آینه‌اش می‌کند و بلند می‌گوید: «بعدی، ایستگاه آخره.» درحالی‌که بدن منقبضش را در صندلی لب‌پریده بالاتر می‌کشد با خود می‌گوید «اما من که نمی‌خوام پیاده بشم.» لب‌هایش را جمع می‌کند و در حالی‌که بدن منقبض را در صندلی لپ‌پریده جمع می‌کند ادامه می‌دهد «فکر جالبیه؛ نمادینه.» درها باز می‌شوند و او لب‌هایش را جمع می‌کند طوری‌که طرح لبخند می‌گیرند. اتوبوس از ایستگاه آخر گذر می‌کند و در خاطر دختری که با چشمان اشک‌آلودش برای چندلحظه تصویرش را دیده، به مسیرش ادامه می‌دهد. 

  • نظرات [ ۰ ]

امّا.

تو می‌رسی اما همیشه دوری. تو می‌خندی اما با اشک. تو می‌درخشی اما با شعله‌های تاریکی. تو حرف می‌زنی اما همیشه ساکتی. تو در آغوش می‌کشی اما همیشه دست‌هات خالیه. تو شک می‌کنی اما با یقین. تو می‌میری اما در زندگی. تو می‌رسی اما همیشه دوری. تو هستی اما...

تو هستی.

  • نظرات [ ۰ ]

.

روزها می‌گذرن و می‌رن. آدم‌ها می‌آن و می‌رن. صداها اوج می‌گیرن و خاموش می‌شن. تصویرها ظاهر می‌شن و محو می‌شن. خاطره‌ها ساخته می‌شن و فراموش می‌شن. حالا سوال این‌جاست که چی می‌مونه؟

  • نظرات [ ۴ ]

تاریکی. درخت. چشم‌ها. هیولا.

اندک نور نحیف مهتابی که خودش را از درز کوچک میان ابرهای ضخیم به زمین رسانده، مسیر عبورمان را تا حدی قابل‌دیدن گرده بود. بوی گوگرد سوراخ‌های بینی‌ام را می‌سوزاند. جای تعجب نداشت، ماسک شیمیایی کهنه‌تر از آن بود که مثل روز اولش کار کند. کافی بود تا حین راه رفتن، نفس عمیقی بکشم تا حتی گلویم هم به سوزش بیافتد. حواسم را از بوی گوگرد گرفتم و متوجه پاهایم کردم که هر چه بیش‌تر در گل‌ولای فرو می‌رفت و با زحمت بیرون‌شان می‌کشیدم. باران نیم‌ساعتی بود که قطع شده بود و راه‌ رفتن آسان‌تر شده بود. با این تمام گودال‌ها پر از آب بود. وقفه‌هایی این‌چنین کوتاه در طول شبا‌نه‌روز  شب‌طولانی۱ کم‌پیدا می‌شد و باران سیاه بی‌وقفه می‌بارید. جزء صدای چاله‌هایی کوچکی که گاهی پایمان در آن‌ها می‌افتاد صدایی نبود. این‌جور وفت‌ها، "ر" حوصله‌اش سر می‌رفت و شروع به سوت زدن می‌کرد. نگاهم را به او انداختم که جلوتر از من راه می‌رفت. طبق معمول اسلحه‌اش را به شکل کج انداخته بود و دومین عدد یک کدی را که روی کاپشن‌ پلاستیکی‌اش نقش بسته بود، محو کرده بود. "ر-۱۱۱۳" کد او بود و من او را جزء در مواقع رسمی، فقط "ر" صدا می‌کردم. چند دقیقه‌ای بیشتر حوصله‌اش نکشید و از سوت زدن دست کشید و گفت: «سکوتش دیوانه‌واره، می‌شنوی؟» همان‌طور که پشت سر او راه می‌رفتم، سری تکان دادم. گویی که جوابم را شنیده باشد ادامه داد: «به‌نظرت، یه روزی توی این همه گل و شل، جوونه‌ای سبز می‌شه... یه درخت. یعنی دارم در مورد یه درخت واقعی صحبت می‌کنم... نه اون بشکه‌های بزرگ گلوکز که اسمش رو گذاشتن درخت سبز۲. می‌دونی چی می‌گم؟ از همون درخت‌ها که توی عکس‌های قدیم هست. آه پسر باورم نمی‌شه توی زندگیم یه دونه درخت هم ندیدم. حیف نیست؟ چند وقت دیگه می‌میرم و درختی نمی‌بینم. می‌فهمی منظورمو؟» در حالی‌که به دور و برم نگاه می‌کردم گفتم: «خب بعید نیست. تمام این زمین‌ها رو می‌بینی؟ می‌گن یه روزی جنگل بودن. درست همین‌جایی که داریم ازش رد می‌شیم پر از درخت بوده. شاید اون‌موقع یکی از اینجا رد می‌شده حتی نمی‌تونسته همچین چیزی رو تصور کنه. مثل الآن که ما نمی‌تونیم تصور کنیم یه روز حتی یه جوونه‌ی کوچیک این‌جا سبز شه. کی می‌دونه... شاید بازم این‌جا کلی درخت سبز شد.» "ر" در حالی‌که تا زانو توی گودال پر از آب فرو رفته بود سرفه‌ای کرد و گفت: «با این‌همه اسیدی که هر روز داره توی خاک فرو می‌ره؟ پسر ما این‌جا حتی به‌زور نفس داریم می‌کشیم، چه‌جوری یه روزی قراره این‌جا درخت سبز بشه؟» حالا من به گودال رسیده بودم و در حالی‌که احساس کردم تا کمر توی آب سرد فرو رفتم، آرام گفتم: «اشعه‌ها رو یادت رفت.» "ر" به خنده افتاد و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه، طوری‌که انگار با صدای بلند با خودش حرف می‌زد گفت: «ولی من یه دونه‌شون رو می‌بینم. مطمئنم. حتی اگه شده یه روز از این‌جا بزنم بیرون. نمی‌دونم شاید جاهای دیگه چندتایی دیگه ازشون باقی مونده باشه، هان؟» صدای قدم‌های چسبناک‌مان به سنگینی سکوت ناامیدانه‌‌ی اطرافمان وزن بیشتری اضافه کرده بود. ادامه داد: «یه روز ولی خاکستر منم جزئی ازاین خاک می‌شه و می‌ره تو تن یه درخت، وقتی همه‌ی این ماجراها بگذره نه؟ آره.» مدتی نه‌چندان کوتاه به راه رفتن ادامه دادیم، ابرها بیش‌تر و بیش‌تر شدند تا جایی‌که نور ماه در میانشان گم شد. چراغ‌های روی کلاه‌مان را روشن کردیم. با وجود تاریکی‌های طولانی، کمتر کسی حاضر می‌شد تا بدون چراغ‌ها از خانه خارج شود. چرا‌غ‌ها به‌اندازه‌ی ماسک‌های شیمیایی و لباس‌های پلاستیکی مهم بودند. در سکوت به راهمان ادامه می‌دادیم که "ر" را با صدا، متوقف کردم. باید باتری‌ام را عوض می‌کردم. سهمیه‌ی هر کس هفته‌ای یک باتری بود و کم پیش می‌آمد که باتری‌ها کفاف نیاز هفتگی را ندهند. ما اما سهمیه‌ی بیشتری داشتیم؛ یک خشاب ده‌تایی باتری همراهمان بود که هر زمان تعدادشان به شش عدد می‌رسید، درخواست تعویض می‌دادیم و باتری‌های دوباره‌شارژشده‌ی جدید تحویل می‌گرفتیم و این‌طوری غالب اوقات، خشاب‌مان پر بود. چراغ را که حالا جان‌تازه‌ای گرفته بود، روشن کردم و به راهمان ادامه دادیم. "ر" اسلحه‌‌ی باریکش را مثل عصایی در دست گرفته و باز شروع به سوت زدن کرده بود. طبق پیش‌بینی مدتی بیشتر طول نکشید که حوصله‌اش سر رفت. « تو... نمی‌ترسی؟» طنین صدایش در ماسک جدیتی فراوان به سوال بخشید. نگاهم را از زمین گرفتم و به سمت چپ و در جایی که نور چشمک‌زن چراغی از دور دیده می‌شد، خیره شدم. چند ثانیه بعد گفتم: «چرا. می‌ترسم. تا حالا برای همچین مأموریتی اعزام نشده بودم.»

چند باری سرفه کرد و جدی‌تر از قبل گفت: «ولی فکر نمی‌کنم از جنگیدن جلوی اونا بدتر باشه. یعنی... یه‌جورایی می‌دونی با یه موجود شرور طرفی ولی دقیقاً نمی‌دونی چیه. می‌گن بعضی‌هاشون از یه اتاق چندنفره هم بزرگترن.»

«ولی این یکی کوچیک‌تر باید باشه. گفتن توی اتاق یه خونه جبسش کردن.»

تاریکی و سکوت، گویی در رقابتی پایاپای در هم می‌تنیدند و ما از میانشان می‌گذشتیم. "ر" ادامه داد: «فکر می‌کنی صورتش چطوری باشه؟»

با این‌که می‌دانستم اون مرا نمی‌بنید، شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: «نمی‌دونم. ولی... این‌که بهشون هیولا می‌گن دلیل نمی‌شه قیافشونم شکل یه هیولا باشه. مثل تصویر اون کتاب‌های قصه‌ی قدیمی بچه‌ها؛ چهارتا چشم و دندون‌های بیرون زده از لب‌‌ها و شاخ‌های فلزی بلند. فکر نکنم این شکلی باشه. شاید...» طاقت نیاورد و جمله‌ام را قطع کرد. «پس شبیه همون عکس‌هاست؟ همون... حیوون‌ها؟»

«آره همین رو می‌خواستم بگم. همه‌ی موردهایی هم که گزارش شدن همچین چیزی گفتن؛ شبیه جانوران پیشین. درستشم همینه. می‌گن از اون سال‌ها، خیلی از حیوون‌ها تونستن جاهایی که دور از انقجار دووم بیارن... ولی خب بعدش تشعشع‌ها کار خودشو کرده... برای همینم بهشون هیولا می‌گن. می‌بینی... پس احتمالاً شکل همون عکس‌ها باشن. ولی بازم خب هر چیزی ممکنه.»

«یادمه می‌گفتن یه سریا قبل از شروع ماجرا چندتاییشون رو با خودشون به پناگاه‌ها بردن ولی کسی نمی‌دونست از موقع به بعد چه بلایی سر حیوون‌ها اومد. شاید از بی‌درختی... مرده باشن.» و سرش را چندبار تکان داد و بعد اسلحه‌اش را محکم به زمین کوبید و جلو رفت. چند لحظه‌ای طول کشید تا به اسلحه‌ی فرو رفته در گل‌ولای رسیدم. بلندش کردم و گفتم: «احمق نشو! تو که نمی‌خوای بیخیال بشی! می‌دونی که اگه انجامش ندیم، خبری از آذوقه نیست! وایسا... هی منو نگاه کن، می‌خوام برات پرتش کنم.» چند لحطه‌ای هر دو سر جایمان ایستاده بودیم. اسلحه را پرتاب کردم تا کنارش بیافتاد. اسلحه را برداشت و آرام به‌راه افتاد.

مدت‌ها در مسیر طولانی پیش رفتیم، صدای زوزه‌ای آمیخته به فریاد که طنینی تند و تیز داشت از دور به گوش می‌رسید. نگاهی به مسیریابم انداختم. «هی تقریباً چیزی نمونده، خیلی نزدیکیم.»

«آره، صداش رو شنیدم. نزدیک به کشتن.» کلمات را با ادایی خاص بیان کرد. گفتم: «اگه می‌خوای... می‌تونم من انجامش بدم. اگه برات سخته... من...» و جمله‌ام ناتمام ماند. مدت کوتاهی سکوت دوباره بینمان برقرار شد و در همین زمان بود که باران شروع به باریدن کرد. "ر" گفت: «‌می‌دونم که نمی‌تونی. پس خودتو اذیت نکن بیخود.»

باران سیاه شدت‌گرفته بود نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شدیم. هرچه جلو می‌رفتیم گویی تاریکی شب هم بیش‌تر می‌شد. حالا چراغ‌های کم‌سو و بلند برج‌نگهبانی در نزدیک دیده می‌شدند. حالا تقریباً در کنار هم راه می‌رفتیم. آرام گفتم: «تو نمی‌خواد چیزی بگی، خب؟» دیدم که سرش را دوبار تکان  داد. جلوی در نگهبانی ایستادیم. از کلاه‌های پلاستکی‌مان آب زیادی چکه می‌کرد. درب باز شد و سربازی رده‌بالا که دو ملازم داشت جلو آمد. با نگاهی براندازمان کرد و گفت: «همان دو نفرید؟ زودتر از چیزی که انتظار داشتم رسیدید. خودتون رو معرفی کنید.» با این‌که استرس زیادی داشتم اما خیلی شمرده جواب دادم: «یک سرباز تیم کشتار و یک اپراتور؛ ر- ۱۱۱۳ و ه-۰۰۶۳؛ عازم مأموریت پاکسازی هیولا؛ سطح مأموریت: ۲؛ آماده‌ی انجام.» در حالی‌که هم به مانیتور دستی خیسش را نگاه می‌کرد و هم مارا با چشمانش برانداز می‌کرد، گفت: «درسته. تا همین‌جاش هم زیادی نگهش داشتیم. دلیلشم این بود که ما اینجا سربازی از تیم کشتار نداریم؛ همه‌شون عازم میدونن، خبر دارید که؟ منم نمی‌خوام این‌جا جون بچه‌های دیگه‌ای که از گروهان دیگه داریم به‌ خطر بندازم. برای همینم شما اینجایید.» بعد در حالی‌که به "ر" خیره شده بود با پوزخند اضافه کرد: «البته امیدوارم که اونقدر جربزه برات باقی‌مونده باشه.» "ر" سرش را بالا آورد به او خیره شد، اما چیزی نگفت. سرباز رده‌بالا بلافاصله ادامه‌ داد: «خیلی خب، بیشتر از این وقت تلف نکنید. یکی از بچه‌ها شماره به در خونه‌ای که حبسش کردن می‌بره. شاهدهایی که دیدنش گفتن یکی از جهش‌یافته‌هاس. خیلی سریع می‌دوئه، سایه‌ی بزرگی داشته با گوش‌های بلند و احتمالاً دندون‌های بزرگ. مهمات خاصی هم نداریم که در اختیارتون بذاریم. فقط حواستون باشه از اون خونه‌ بیرون نیاد. اگرم از پسش برنیومدید، همون کاری رو بکنید که می‌دونید، شیرفهم شد؟ فرم انتحار رو که امضاء کردین قبلاً؟» گفتم: «بله امضاء کردیم. فقط این‌طور که متوجه شدم کسی هنوز اون رو کامل ندیده، درسته؟» کفت: «نه ولی چه فرقی داره، مهم اینه که توی خونه‌است...» در همین لحظه‌ همان صدای بلند و تیز غرش‌مانند به گوش رسید. همه تکانی خوردند. سرباز رده‌بالا اضافه کرد: «حالا مطمئن شدی اپراتور؟! ازین دلیل بیشتر می‌خوای؟ اگه شانس بیارید و از پسش بربیاید، شاید ترفیع رتبه بگیرید، گوش می‌دید چی می‌گم؟ ترفیع. زود باشید دیگه. یه بار دیگه می‌گم که مراقب باشید بیرون از خونه نیاد و گرنه، مجبوریم کل اون ناحیه رو بفرستیم رو هوا، حواستون هست؟» یکی از آن دو سرباز دیگر که در کنار او ایستاده بودند جلو آمد و متوجه شدم که اون نیز از گروه اپراتورهاست. به‌دنبالش به راه‌افتادیم. خانه، در منتهی دیوار غربی شهر بود، محله‌ای به‌ظاهر متروکه به‌نظر می‌آمد و در آن تاریکی زیاد هم حتی می‌شد سوراخ‌های ریز و درشت گلوله‌های مختلف را دید. صدای غرش دیگری آمد. نزدیکی فاصله باعث می‌شد تا از آن صدا که حالا شبیه به ناله‌ای بلند می‌رسید، هولناک‌تر از قبل باشد. برای لحظه‌ای هر سه ایستادیم و بعد به راه افتادیم. اپراتور گفت: «رسیدیم. من باید برگردم. و... امیدوارم کارتون به انتحار نرسه. توی اتاق روبه‌روئه. به سختی تونستیم در رو روش قفل کنیم وقتی خواب بوده. و... متاسفم.»  پایش را بهم کوبید و فوراً دور شد. من و "ر" که در تمام مدت ساکت بود، کنار هم ایستاده بودیم، درست جلوی در خانه. "ر" گفت: «تو فکر می‌کنی اون واقعاً یه هیولاست؟» گفتم: «ببین الآن موقعش نیست. اگه بخوای براش دل‌بسوزونی ممکنه کارمون رو تموم کنه! الآن موقعش نیست. بیخیالش شو.» اسلحه‌اش را گرفتم و نگاهی به آن انداختم؛ مشکلی نداشت و پر بود. چند بمب صوتی دستی و چند کپسول بیهوشی هم از کوله‌ام بیرون آوردم و در خشاب‌های خالی لباسش گذاشتم. نگاهی به کلت لیرزی‌اش انداختم و گفتم: «می‌گن بعضی‌هاشون انقدر پوستشون ضخیمه که لیزر هم روش اثر نمی‌کنه. حواست باشه، شاید به‌کارت نیاد، خودتو معطل لیزر نکنی.» در حالی‌که گویی حرف‌هایم را نشنیده است گفت: «دلم می‌خواد ببینمش، چشم‌هاش رو. چشم‌های یه موجود زنده‌. پر از خاطرات گذشته. از تمام جهان.» گفتم: «پسر جدی الآن وقتش نیست، خودمون رو به کشتن می‌دیدیم. اون برج او بالا رو می‌بینی؟ اون یارو رو نگاه کن، درسته پیدا نیست ولی با دوربین داره ما رو می‌پاد، اگه ببینه خطری ایجاد شده سریع دستور شلیک موشک می‌دن، اونوقت معلوم نیست فقط محله‌ی متروک رو خراب کنن و شاید به دور و بر هم برسه. زود باش پسر بریم تمومش کنیم. یعنی... تموش کنی.» بعد در خانه را باز کردم و داخل شدیم. صدای چرخش دستگیره، انگار آن موجود را متوجه خود کرد. ناله‌ای دیگر سر داد. حالا فقط در اتاق روبه‌رو ما را از آن موجود رازآلود جدا می‌کرد. چند دقیقه‌ای همان‌طور ایستاده بودیم و به در نگاه می‌کردیم. "ر" ناگهان به‌آرامی گفت: «تو برو بیرون، خودم تمومش می‌کنم. باید در اتاق رو باز کنم تا بیاد بیرون، این‌طوری فضام بیشتر می‌شه. زود باش برو بیرون.» بدون آنکه چیزی بگویم، فوراً بیرون آمدم و پشت در خانه ایستادم. به آن تکیه داده بودم که احساس کردم ریتم ضربان قلبم سریع‌تر از ریتم بارش باران سیاه شده. جشمانم را بستم و سعی کردم خوب گوش بدم. دقیقه‌ها گذشتند. زمان از دستم در رفته بود. هیچ صدایی جز بارش باران نمی‌شنیدم. حتی نمی‌دانستم چه اتفاقی ممکن است بیافتد. مدتی باز گذشت که ناگهان باز شدن دری را شنیدم. با خودم گفتم: «در اتاق است! بالآخره بازش کرد!» پلک‌هایم را محکم‌تر روی هم فشار دادم. صدایی از درگیری به‌گوشم رسید، صدای غرش، صدای فریاد و درد. اما هیچ صدایی از گلوله یا انفجار نشنیدم. دوباره همه‌جا ساکت شده بود. حتی باران هم قطع شده بود. اندک نور مهتابی با به‌سختی خودش را به زمین رساند. چشمانم را باز کردم. صدای کوبیدن خفیفی به در شینیدم. کلت لیزری کوچکم را جا بیرون آوردم و با فاصله، آرام در را باز کردم. "ر" بود. خودش را کشان‌کشان داشت به بیرون می‌رساند. فوراً بیرونش کشیدم و در را پشت سرمان بستم که متوجه شدم رد عظیمی از خون بر زمین به‌جا مانده. سینه‌اش شکافته شده بود. سرش را بلند کردم. به چشمان اشکی‌اش خیره شدم. سرفه‌ای کرد و بی‌آنکه اظهار شکایتی کند گفت: «دیدم. دو تا چشم پر از زندگی، پر از خاطره... از... گذشته‌ها... از قبل... از جنگل‌ها... درخت‌ها. باید چشماش رو ببینی. همه... باید چشماش رو ببینن.» باورم نمی‌شد. مدت زیادی نبود "ر" می‌شناختم در اردوگاهی باهم آشنا شدیم. او از میدان نبرد فرار کرده بود و باید دوران توبیخش را می‌گذراند، به محض این‌که گفت که دلش نمی‌خواسته تا بیش‌از این سربازهای بیگناهی مثل خودش بکشد، فهمیدم که دوستی‌مان ادامه‌دار خواهد بود. البته بعد از آن در چند میدان نبرد شرکت کرده بود. تهدید به قطع جیره شده بود؛ خودش و خانواده‌‌‌اش. برای همین این کار را می‌کرد. از زمان آشنایی‌مان به بعد من هم به‌عنوان اپراتور در کنارش شرکت کردم. روز‌های  شب‌های تاریک سختی را کنار هم از سر گذارنده بودیم. می‌دانستم ‌یک‌بار بالآخره از همه‌چیز دست می‌کشد. با این‌که از قوی‌ترین سربازان تیم کشنده بود، اما هیچ‌وقت حاضر نشده بود ترفیع بگیرد. بارها سربازان زخمی یا اسیر دشمن را هم فراری داده بود. می‌دانستم اما قکر نمی‌کردم امروز این اتفاق بیافتد. باید می‌فهمیدم. او رفت و هیچ درخت واقعی ندید، اما بالآخره چشمانی را دید که هزاران درخت را گذشته‌ی تاریخ ژنتیکی خود دیده است. دیدم که چقدر خوشحال بود وقت جان دادن، همین برایش بس بود.

صدایی از هیولای مرموز به گوش نمی‌رسید. بی‌اختیار بلند شدم. دستم را به کلت لیرزی بردم و وارد خانه شدم. چیزی که آن‌جا دیدم باورنکردنی بود. آنچنان که لحظه‌ای در جا مبهوت، همان‌طور ایستادم. دو چشم گرد و سیاه از پائین به من خیره شده بود. باور نکردنی بود. هرگز تابه‌حال چنین تجربه‌ای نداشتم. ترس و خشم، جای خود را به شگفتی بی‌حد داد. آن هیولای نه‌چندان بزرگ، از جایش تکان نمی‌خورد. تا به‌حال با چنین تصویری زنده مواجه نشده بودم. هیچ‌چیز نمی‌شنیدم. یکباره دیدم که هیولای مرموز در خود جمع شد و گوش نه‌چندان بلندش را جمع کرد. به‌خودم آمدم؛ صدای فریاد زیادی از دور شنیدم؛ آماده‌ی ارسال موشک‌ها می‌شدند. هیولای کوچک، پای خود را روی زمین کشید، پایش زخمی کهنه داشت. وقتی تقلایش را دیدم که چطور به‌دور و بر نگاه می‌کند؛ ناخواسته به سمت پنجره‌ی روبه‌دویوار غربی رفتم و با ضربه آن را شکستم و از آن فاصله گرفتم. هیولا گویی بی‌آنکه سخنی رد و بدل کنیم منظورم فهمیده باشد، به سمت پنجره رفت و با بدنی که در تاریکی هیچ‌وقت نتوانستم ببینمش از پنجره بیرون جهید. درجا خشکم زده بود. بر روی زمین نشسته بودم. صدای فریادها بیشتر می‌شد؛ به یاد موشک‌ها افتادم و سریع خودم را به بیرون خانه رساندم و با تفنگ نوری‌ام را روی رنگ سبز تنظیم کردم و آن را شلیک کردم تا معنای انجام مأموریت را ببیند. هنوز نمی‌دانستم که آن هیولای کوچک چطور قرار است دیوار خارج شود و کاری که انجام دادم چقدر از نظر وجدانم درست یا غلط بود که ناگهان صدای شلیک مهیبی شنیدم. چند لحظه بعد شلیک نوری دیگری به پیام مأموریت انجام شد از روی برجک سمت غربی دیوار دیدم. امیدوار بودم که اشتباه باشد. امیدوار بودم آن شلیک مهیب از برج به‌خطا رفته باشد. 

مدت‌ها بعد از آن ماجرا گذشت و نشانی از لاشه‌ی هیولا پیدا نشد. مأمور برجک مدعی بود که گلوله چنان دقیق به‌ تن هیولای بزرگ‌جثه برخورد کرده که حتی شاخ‌ها و دم بلندش را درجا ذوب کرده بود و همین دلیل کافی بود تا ترفیع شامل حالش شود. من هم بعد بازجویی‌های مکرر و تحویل یک داستان ساختگی مشخص از این‌که هیولا به‌ ما حمله کرد و خودش فرار کرد، از جمع نظامیان خارج شدم و در سرزمین خالی۴ بین دیوارها۵ می‌گردم تا روزی که درختی بیابم تا خاکستر "ر" را پای آن بریزم. همه بعد از شنیدن این جمله به من می‌خندند. هیچ‌کس در هیچ‌کحای سرزمین بین دیوارها و حتی داخل دیوارها، اثری از هیچ گیاهی ندیده است. اما من باور دارم؛ از آن روزی که آن چشم‌ها را دیدم. حق با "ر" بود. از آن روز من هم مسحور آن چشم‌ها شدم. در تمام این مدت و در تمام این سال‌ها که سرگردان سرزمین خالی بودم، بارها احساس کردم که دو چشم سیاه از میان تاریکی اطراف به من خیره شده. مطمئنم. گویی او هم از آن روز همراه من است تا زمانی‌که به اولین درخت برسیم. درختی به‌ نام ۱۱۱۳.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ شب‌طولانی؛ نامی است که به‌جای شبانه‌روز به تاریکی‌های طولانی‌مدت دوران تاریکی‌ بعد از انفجارات استفاده می‌شد.

۲ درخت سبز؛ نام شرکتی بزرگ که با ساخت نیروگاه‌هایی عظیم سعی در تولید گلوکز از دی‌اکسیدکربن و گوگرد داشت که جهت کاهش آلودگی هوا سالیانه ثروت‌های هنگفتی را از سهم مردم دریافت می‌کرد. بسیاری از مردم عادی اعتقاد داشتند که کار اصلی این شرکت ایجاد روش‌هایی جایگزین برای تولید اورانیوم از عناصر دیگر بود.

۴سرزمین‌خالی؛ نامی بود که به سرزمین‌های خالی و بایر میان دیوارها داده بودند. عده‌ای از مردم آزاد و یا افرادی که از دیوارها خارج و یا تبعید می‌شدند به‌صورت تنها و یا گروهی در این سرزمین‌ها زندگی می‌کردند. افسانه‌ها و قصه‌های بسیاری را از این سرزمین در دیوارها تعریف می‌شد. بسیاری از جنگ‌ها هم در همین نواحی اتفاق می‌افتاد.

۵ دیوارها؛ نامی بود که به چند کشور باقی‌مانده از دوران انفجارها باقی‌مانده بودند، داده شده بود. علت استفاده از این نام این بود که این کشورها خودشان را در دیوارهایی بسیار بلند و سربی محصور کرده بودند که هیچ راه خروجی از آن‌ها بجز دروازه‌ها نبود.

 

******************************

پ.ن: یه طرح خیلی ساده که دوست‌ داشتم همین‌طوری ثبت بشه. بازخونیش هم نکردم. ببخشید بابت غلط‌های احتمالیش. :))

  • نظرات [ ۲ ]

نقطه‌ی پایان؛ آغاز برگی نو.

راویان در سکوت، قصه‌ها مرده، خاکستر زمان بر تن‌ها نشسته، سقوط نگاه‌ها به زمین، رخوت نیستی در گوش‌ها تپیده، دست‌ها در بند، پاها به عقب چسبیده؛ بازیگرانی در انتظار رسیدن نقطه‌ی پایان خوابیده. 

  • نظرات [ ۱ ]

ندانستن.


لذّتی که در فهم نادانی وجود داره، مثال‌زدنیه. این‌که می‌فهمی هیچ‌چیز نمی‌دونی و چیزی سرت نمی‌شه الّا نادان بودن خودت. کم‌نظیره!
به خودت می‌آی و چند لحظه بعد با خودت می‌گی: «پسر، من جدی جدی هیچی نمی‌دونم!» کشف بزرگ و حیرت‌انگیزیه.
و از اون جالب‌تر، شاید لحظهٔ بعدشه که باز با خودت می‌گی: «یعنی یه روزی می‌فهمم؟» و به این فکر می‌کنی که این دنیا شاید اصلاً جای دونستن نیست. و بعد؟ بعدش رو نمی‌دونم، حتی تا اینجاش هم نمی‌دونستم. پسر، من جدی جدی هیچی نمی‌دونم.

 

 [12/26/2022 2:36 AM]

  • نظرات [ ۰ ]

باید نوشت.

باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم.

باید بنویسی. باید بنویسی. باید بنویسی.

باید بنویسیم. باید بنویسیم. باید بنویسم.

خب؟

  • نظرات [ ۰ ]

در تاریکی‌ها.

سعی می‌کنم تا پاهایم را در جای قدم‌های تو بگذارم. در این تاریکی اقیانوس‌وار، تنها نور فانوس کهنه‌ی توست که مرا جلو می‌کشد. تو می‌روی، من به دنبالت. آرام، آرام و آرام؛ مرا با گام‌های لرزان به‌دنبال خود می‌کشی. چشمانم کم‌سوتر از آن است که ببینم اما خوب می‌دانم که دسته‌های لرزان نور فانوست، تاریکی را تا دورترین چشم‌ها می‌شکافد و جلو می‌رود. جلو می‌روی و جلو می‌بری‌ام. می‌درخشی، هرچند لرزان؛ امیدی، هرچند کم‌جان. تو امید کوچکی که هربار از تنقس سیاهی‌ها متولد می‌شوی. خاموش می‌شوی در سینه‌ام و باز زنده‌ می‌شوی. تو زائیده‌ی شبی و فانوست، شکافنده‌ی شب. تا کجا می‌بریَم، نمی‌دانم. پاهای لرزانم را در جای قدم‌های ناپیدای تو می‌گذارم، سیاهی سینه‌ی تنگم را می‌فشرد و تو، تو متولد می‌شوی حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوس‌وار، نشناسندت. تو جلو می‌بریم. تو امیدی‌، هرچند کم‌جان؛ تو می‌درخشی، هرچند لزران؛ در سینه‌ی سیاهم. می‌ایستم، پاهایم را جلو می‌کشم تا در جای قدم‌های ناپیدای تو بگذارم. بیرون بیا حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوس‌وار، نشناسندت. بیرون بیا ای امید کم‌جان، بیرون بیا و سیاهی‌ها به عقب ران که تو؛ زائیده‌ی شبی و فانوست، شکافنده‌ی شب.

 

  • نظرات [ ۱ ]

باد با خود نخواهد برد!

اونور گفتم، اینورم می‌گم که:

عباس معروفی می‌گفت که اخبار و اتفاق‌هایی که روی روزنامه نوشته می‌شه بالاخره فراموش می‌شه؛ روزنامه رو باد می‌بره با خودش ولی ادبیات، نه. ادبیات محکم و ثابته. ادبیاته که رویدادها رو با کلمات زنده نگه‌ می‌داره. نمی‌ذاره فراموش بشن. کلمات در بستر ادبیاته که تاریخمند می‌شن، می‌مونن و ادامه پیدا می‌کنن. پس شمایی که می‌تونید و بلدید بنویسید و با کلمات سر و کار دارید و این روزها مسئله‌تون شده، این روزها و وقایع رو ببینید، گوش کنید و به حافظه بسپارید و روزی که فکر کردید وقتش فرا رسیده، از پستوی حافظه‌تون بیرونشون بیارید و زنده‌شون کنید. این روزها رو نگه دارید برای آیندگان با کلمات که کلمات شما رو باد با خودش نخواهد برد.

پ.ن: جمله اول از عباس معروفی بود و بقیه نقل به مضمون. عبارت پستوی حافظه/ذهن هم در یکی از صحبت‌های معروفی شنیدم.

پ.ن۲: امیدوارم همگی‌تون خوب باشید و امیدوار، و بمونید.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan