اسبهای شورهزار میتازند همگام باد، با پاهای خیسشان از سردی سراب، در میان ساقههای خاک تا انتهای مرز خیال.
میشنوی؟ صدای گامهایشان را؟
- تاریخ : جمعه ۵ آبان ۰۲
- ساعت : ۰۱ : ۲۰
- نظرات [ ۱ ]
اسبهای شورهزار میتازند همگام باد، با پاهای خیسشان از سردی سراب، در میان ساقههای خاک تا انتهای مرز خیال.
میشنوی؟ صدای گامهایشان را؟
دیروز غروب درحالیکه راهمیرفتم، سعی میکردم تا تمام تمرکزم رو بذارم روی گوش دادن به صداها. آدمها رو میدیدم که میآن و ردمیشن اما من فقط سعی میکردم صداشون رو بشنوم. بالاخره برای چندلحظه، موفق شدم تا صداها رو بهطور واضحی بشنوم. صدای آدمها از اینور و اونور به هم گره میخورد و طوریکه انگار از فاصلهای خیلی دور، جلو بیاد، به گوشم میرسید. و اونموقع بود که احساس کردم این تودهٔ صدای آروم و مبهم و دور، با صدای باد، شاخوبرگ درختها، و پرندههایی که روی اونها نشستن و میخونن _صداهایی که از نزدیک میشنیدمشون_ در هماهنگی نیست. انگار که سعی میکنه خودش رو جدا کنه و صدای دیگهای باشه. و این صدا تماماً برام بیمعنا بود. انگار که به صدای هیاهوی آروم "بیمعنایی" گوش میدم. طوریکه از خودم پرسیدم این همه صدا و هیاهوی درهم، برای چیه؟ میتونستم همین جمله رو فریاد کنم ولی فریاد من هم جزئی از این هیاهوی درهموبرهم میشد و به ناهماهنگیش اضافه میکرد. همونموقع با خودم فکر کردم که یکصدا نشنیدن تمام این صداها، از منه و باید گوشم رو تربیت کنم. اگر میدونستم که چطور درست گوش بدم، قاعدتاً نباید هیچ ناهماهنگیای احساس میکردم. تمام این صداها و اجزای بهظاهر نامتناسب، در کنار هم صدایی کلی رو میسازن که از همین تفاوتهاشون چنان شکلی از هماهنگی ایجاد میشه که احتمالاً تا زمانی که شنیده نشه، باورکردنی نباشه. امیدوارم بتونم بشنومش حداقل برای یکبار. اونوقت احتمالاً از تلاش برای فهمیدن معنای صداها هم راحت میشم و فقط بهشون گوش میدم. همین.
« هرشب ستارهای به زمین میکشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستارههاست»
......
نه ستارهها تموم میشن و نه غم آسمان. و این تکرار مداوم بهظاهر بیپایان غمانگیز، امیدبخشه.
عنوان این شعر (تکبیت) رو خود کسرایی زایندگی گذاشته.
ستارههای امشب، چشمهای تو رو کم داشتند تا نگاهشون کنی، تا بچینیشون، توی مشتهات جاشون بدی و روی آسمون پیراهنت گمشون کنی. گرد باقیمونده ازشون رو روی بالش سردت بریزی و با سرانگشتهات رد مسیرشون رو روی جای اشکهات بکشی تا که خوابت ببره.
دست زمان تن نحیفت را زخم میزند و اندوه خاطره، روح روشنت را میساید. و پیکر عظیم بودن، سوار بر شانههای خمیدهات، هر لحظه و از نو، نجوا میکند مرثیهٔ زخمهای دور زمان و اندوه گنگ خاطرهها را. و چه کم است آغوش تنگ مرگ برای این همه؛ برای تقدیس تو که از همایم و جدا و همغم و همگناه هم. تو که به حیرت در میآوری مرگ را با صدای گامهای لرزان جاودانیات.
از رویایی به رویایی دیگر به جستوجو گشتم از پی واقعیت اما نیافتم چیزی مگر رویایی دیگر. آیا من، خود نیز رویا بودم؛ رویایی واقعی در پی یافتن واقعیت رویایی دیگر؟
مدتی میشه که به این فکر میکنم که انگار بهدر هیچ کاری نمیخورم. هر طور حساب میکنم میبینم که راستیراستی برای هیچ کاری "کافی" نیستم. و این فکر احتمالاً ناصحیح، جای خودش رو در پس ذهنم تثبیت کرده.
اما سوالی که اینجا پیش میآد، اینه که «خب، اصلاً کافی بودن یعنی چی؟» راستش رو بخواید با اینکه منظور از این کافی بودن رو میفهمم اما نمیتونم درکش کنم. شاید اگر یک نفر دیگه بهم بگه که «مدتیه دارم فکر میکنم که برای هیچ کاری کافی نیستم.» بعد از اینکه بهش بگم این فکر از اساس اشتباهه فوراً به سراغ کلمهی "کافی" میرم و سعی میکنم بهش نشون بدم در اینجا کاربردش بهکل اشتباهه. اصلاً یعنی چی که من کافی نیستم؟ از اون گذشته، کی میتونه بگه که برای یه کاری بهاندازه کافی، کافیه؟
اما خب، خوب میدونیم که وقتی کار به خود آدم میرسه لزوماً با این صحبتها کار پیش نمیره. من هم شاید مثل خیلی از آدمهای دیگه زمانی که نوجوان بودم، رویاهای خیلی بزرگی داشتم؛ دلم میخواست من هم دنیا رو تغییر بدم و برای بهتر شدن تلاش کنم. از اون روزها نمیدونم چقدر گذشته اما با گذشت زمان فهمیدم که اساساً رویاهای خیلی بزرگ اونقدرا هم اهمیت ندارن و دلخوش به رویاهای کوچکی شدم که باز اونها هم اونقدرها دستیافتنی نیستند. فهمیدم من، نهتنها زورم به تغییر دادن دنیا نمیرسه، حتی نمیتونم تغییری در وضعیت خودم، خانوادم و حتی جامعهی کوچک و بزرگی که درش هستم، به اونمعنای یک تغییر بزرگ ایجاد کنم. من همینم، همینقدر کوچک و همینقدر خالی. اما هنوز با شور و شوق. و زنده!
شاید من نوجوان اون سالها چیزی از فرهنگ سرمایهداری و کارکردهاش نمیدونستم اما حالا وقتی که خودم درگیر همچین فکرهایی مثل کافی بودن یا نبودن میبینم، متوجه میشم که بخش زیادی از این میل احتمالاً ناخودآگاه به مقایسه و رقابت و تغییر معنای زندگی و تقلیل دادنش به کافی بودن برای انجام یک کار، تا حد زیادیش ناشی از اون سیستمه. این هیولا، من (ما) رو در خودش حبس کرده و ذهنیتمون رو از مدتها قبل در قالب خودش ریخته. از رقابتهای مختلف با دیگران در سیستم آموزشی برای بهترین بودن گرفته تا رقابت با خود برای تبدیل شدن به بهترین نسخهی خودت.
با خودم میگم چه خبره و نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که من نه دلم میخواد رقابت کنم و نه بهترین بهترینها بشم. دلم میخواد زندگی کنم و یادم باشه که زندهام. فعلاً همین برام کافیه تا بعد به بعدش هم فکر کنم.
حتی پاهای فرورفته به اعماق زمین هم نگاهت را از آسمان نمیگیرد. من میدانم که حتی اگر روزی خاک چشمانت را در خود گم کند، تو تمام ستارگانش را در خاطرت بهیاد خواهی داشت. تمام آسمان و کهکشانهایش در خاطر تو باقی است. فراموششان نخواهی کرد. نجوای آسمان را در گوش خود تکرار خواهی کرد مدام و مسیر بازگشت را خواهی یافت. رها خواهی شد.
درها باز میشوند و آدمهای تازه وارد میشوند. او نگاهی به آدمها میاندازد؛ هیچ آدم پیری نیست تا بخواهد بلند شود. در صندلی پلاستیکی لبپریدهاش بیشتر از قبل فرومیرود و نگاهش را به سمت پنجره برمیگرداند. قطرات باران تازه روی اثر قطرات خاکآلود قبلی نشستهاند؛ تا خودشان هم روزی تبدیل به قطرات خاکآلود جدیدی شوند؟ لبهایش را لحظهای جمع کرد «فکر جالبی بود؛ نمادین بود.» آدمهای تازه از آسمان افتاده جای آدمهای قبلی خاکآلود را میگیرند. با خود گفت «البته هرچه بیشتر به آن فکر کنی بیشتر ظاهر نمادینش را از دست میدهد.» و باز لبهایش را جمع میکند. فشار ترمز کمی روی صندلی جابهجایش میکند، بدنش را منقبضتر میکند و تنش را روی صندلی عقب میکشد.
آدمها از جلوی شیشه میگذرند و خودشان را در تصویری دور گم میکنند و تبدیل به خیالی میشوند که هرگز نبودند و جایشان را به درختهایی میدادند که آنها هم بالآخره در انتهای خیابانی تمام میشدند و تنها خاطرهای ازشان بهجا میماند. اتوبوس دیگری جلوی نگاهش را میگیرد. درست در روبهرویش دختری را میبیند که روی همان صندلی نشسته و با چشمان اشکآلود به او خیره شده. چندثانیه بیشتر طول نمیکشد تا اتوبوس بهراه بیافتد و دختر و اندوهش را باخودش ببرد. احساس کسی را دارد که برای لحظهای به آینه خیره شده و پیش از آنکه جملهای بگوید، آن تصویر رفته و او را تنها گذاشته است.
سرش را برمیگرداند. حسش به او درست گفته بود، پسری به او خیره شده. طبق عادت دستش را به سرش میبرد تا پارچه را جلو بکشد، اما چیزی نیست. پسر لبخندی میزند و بیآنکه او فرصت کند تا لبهایش را جمع کند، به پنجره خیره میشود. لحظهای به پسر خیره میشود. او هم آدمها و درختها را میبیند که جا میمانند؟ برای چندلحظه باران شدت میگیرد و قطرههای کهنهی قبل را کامل میشوید. آدمها را میبیند که سریعتر حرکت میکنند و میدوند. یکی لبهی کتش را روی سرش کشیده و تندتند میدود، کودکی در حالیکه دستش را میکشند دهان بازش را رو به آسمان گرفته و یکی کنار دو گربه زیر سایهبان یک کتابفروشی ایستاده و به زمین نگاه میکند. منظرهی جالبی است؛ باران همهچیز را میشوید و تازه میکند. با خود میگوید «همهچیز را که نه.» درب اتوبوس باز میشود و آدمی که سرتاپایش خیس است کنار میله میایستد و به کف اتوبوس خیره میشود. از لباسش آب میچکد. باران شاید فقط اشکهایش را شسته باشد اما همهچیز را نه.
طولی نمیکشد ابرها میشکافند و نور گرم بهاری، آخرین ذرات قطرههای روی شیشه را به تبخیر دعوت میکند. حالا دیگر کسی در اتوبوس نمانده به جز خودش و آدمی که در صندلی ردیف اول خوابش برده. راننده نگاهی به آینهاش میکند و بلند میگوید: «بعدی، ایستگاه آخره.» درحالیکه بدن منقبضش را در صندلی لبپریده بالاتر میکشد با خود میگوید «اما من که نمیخوام پیاده بشم.» لبهایش را جمع میکند و در حالیکه بدن منقبض را در صندلی لپپریده جمع میکند ادامه میدهد «فکر جالبیه؛ نمادینه.» درها باز میشوند و او لبهایش را جمع میکند طوریکه طرح لبخند میگیرند. اتوبوس از ایستگاه آخر گذر میکند و در خاطر دختری که با چشمان اشکآلودش برای چندلحظه تصویرش را دیده، به مسیرش ادامه میدهد.