سبزبیشه

یه روزی می‌فهمم.

دوباره پشت این میز نشستم توی اتاقم. احساس جالبی داره. انگار برگشتم به اون روزهایی که فکر می‌کردم تا ابد ادامه دارن و قرار نیست به این زودی‌ها بگذرن. ولی گذشتن. رد شدن و خاطرشون حالا رنگ حسرت داره توی سرم. نمی‌دونم، گاهی فکر می‌کنم شاید مشکل از منه. شاید این منم که نمی‌تونم با شرایط و وضع دنیای امروز کنار بیام و خودم رو باهاش همراه کنم و وفق بدم. من دلم می‌خواد اون شکلی که خودم می‌خوام زندگی کنم، نه این‌که مسیر دایره‌وار ماشینی رو برم که اسمش رو گذاشتن زندگی و خوب می‌دونم زندگی نیست. زندگی فرق داره. من می‌دونم، تو هم می‌دونی. اما چکار باید بکنم؟ چکار می‌تونم بکنم؟ هنوز نمی‌دونم. ولی یه روزی می‌فهمم. نه؟

  • نظرات [ ۱ ]

سرگردانی و من.

نمی‌دونم سرگردانی با من همراهه همیشه یا منم که دستش رو گرفتم و با خودم مدام می‌برمش. حتی الآنم همینجا کنارم نشسته و دوتایی نمی‌دونیم می‌خوایم اینجا بنویسیم و چکار کنیم. آره، جالبه.

  • نظرات [ ۱ ]

رویای یکی از همان ارواح.

 

می‌چید دست بلند، میوه‌ی نارس هزار آرزو و رویا را از شاخه‌های کوتاه و بلند، و خاک، این خاک حریص که از خون و استخوان و خود، نا-سیر بود؛ به‌گودال می‌‌کشید میوه‌ی سبز هزار و آرزو و رویای فروافتاده‌ی ارواح را. حالا مائیم و این باران کم‌جان نور و امید، در انتظار رویش هزار بذر ازیادرفته از تن خاک‌ مرگ‌آلود زمان؛ در انتظار رسیدن هزار میوه‌ی سبز بر شاخه‌ی هزار درخت آرزو در جنگلی به وسعت رویای یکی از همان ارواح؛ دور از دست بلند مرگ، دور از گرد مرگ‌آلود زمان.

 

 

 

 

پ.ن: همون پست قبل به شکل دیگه‌.

  • نظرات [ ۱ ]

این خاک.

 

این خاک بیشتر از اون‌که گورستان استخوان و خون و گوشت باشه، مدفن رویاها و آرزوها بوده. حالا سوال اینجاست که کجایند درختان آرزو، جنگل‌های رویا؟

  • نظرات [ ۱ ]

.

این‌که آدم بدونه واقعاً چی‌ می‌خواد و دنبال چیه خیلی مهمه، نه؟

  • نظرات [ ۴ ]

قسمت دوم: آدم‌های بسیار، خاطره‌های دور.

شاخه‌هایی که باد بهاری را صدا می‌زنند.

بوی علف‌های نم‌خورده هوا رو پر کرده. پاهام رو آروم از روشون بلند می‌کنم. چیزی تغییر کرده. می‌تونم حسش کنم. بوش رو. بوی شوق شاخه‌ها، بوی صدای بلند ابرها، بوی خیسی گلسنگ‌ها، بوی چربی چسبیده به پر جوجه‌گنجنشگ‌ها. باد بین شاخه‌های خشک می‌پیچیه و شاخه‌ها همراهش آروم نجوا می‌کنن؛ جای برگ‌ها خالی! دستم رو به تنه‌ی درخت‌ها می‌چسبونم. می‌تونم حسش کنم. نبض امید رو، نبض زندگی رو، نبض بودن رو، نبض خواستن رو. با خودم می‌گم «گیاه‌ها تشنه‌ی زندگی‌ان و قطره‌قطره مزه‌مزه‌ش می‌کنن!» شاید برای همین هم سبز می‌شن. چیزی درون درخت صدام می‌زنه. نیازی به معنا و مفهموم نداره. زبانش رو می‌شناسم. کلامش رو در دلم دارم. لبخند می‌زنم. دلم می‌خواد در آغوشش بکشم. درخت‌ هم من رو با شاخه‌هاش در آغوش می‌کشه. می‌فهمم. من هم جزئی از این طبیعتم. می‌تونم حسش کنم. هر چقدر هم که از خونه دور بشم و نگاهم جزء به آهن و سیم نیافته، باز بوی علف‌های نم‌خوده رو با خودم دارم. باز این نشونه رو توی سینه‌م می‌تونم احساس کنم، فقط کافیه دستم رو روش بذارم. چیزی احساس می‌کنم. من هم بهار رو صدا می‌زنم؛ همراه شاخه‌ها. و باد صدای ما رو با خودش می‌بره. همون‌جا روی زمین و کنار درخت می‌شینیم و جوونه‌ای رو می‌بینم که خودش رو از بریدگی خاک بیرون کشیده، و با ساقه‌ی کج‌گرفته‌ش به‌لبخند خبر رسیدن بهار رو می‌ده. اون خود بهاره. می‌تونم حسش کنم. 

  • نظرات [ ۲ ]

.

بعد این دوتا پست آخر، احساس می‌کنم نوشتن یادم رفته.

  • نظرات [ ۲ ]

قسمت اول: می‌نویسم که فراموش کنم؟

راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم. وقتی می‌خوام بهش فکر کنم، جلوی خودم رو می‌گیرم تا به‌یادش نیارم. دلم می‌خواد فراموشش کنم. دلم می‌خواد اون مدت رو از یاد ببرم. از اون بیشتر دلم می‌خواد که هیچ‌کس اینرو تجربه نکنه که بخواد خاطره‌ای ازش داشته باشه که بخواد تصمیم بگیره که یه‌یادش بیاره یا از یاد ببره.

چمدون.

زمین چمدون رو محکم به سمت خودش می‌کشه. دستم به‌لرزه افتاده. دلم می‌خواد رهاش کنم و همون‌جا بشینم. ولی نه. هرطرف رو نگاه می‌کنم، نمی‌تونم بفهمم. نمی‌تونم راه رو پیدا کنم. دنبال ردپاهام می‌گردم اما نشونی نیست. قدم برمی‌دارم اما سنگینی چمدون به‌شک می‌ندازم. باید برم؟ باید برگردم؟ حالا حتی نمی‌دونم که این مسیر رفتن یا برگشت. با خودم می‌گم «مهم قدم برداشتنه‌؛ نه رفتن یا برگشتن». قدم برمی‌دارم، جلو می‌رم، عقب‌عقب می‌شم، جلو می‌افتم و چپ‌ و راست، در مسیری که نمی‌شناسم حرکت می‌کنم. به چمدونم فکر می‌کنم‌؛ به این‌که چرا نمی‌تونم ازش خلاص بشم. پاهام رو روی زمین می‌کشم. نه از جایی که بودم دور می‌شم و نه به همون‌جا برمی‌گردم. من گم شدم؟ تو می‌گفتی «ما همه گم‌ایم تا وقتی که یکی پیدامون کنه.» من گم‌ام تا وقتی که یکی پیدام کنه. نمی‌دونم این ناکجا تا کی ادامه داره. تنها می‌دونم باید برم. تو می‌گفتی «کجا می‌خوای بری؟» کجا می‌خواستم برم؟ من می‌خواستم برگردم، من می‌خواستم برم، من می‌خواستم نباشم. و حالا نیستم. پاهام رو روی زمین می‌کشم اما فایده‌ای نداره. حالا وزن تمام زمین رو توی دستم احساس می‌کنم. نمی‌دونم این چمدونه که داره من رو با خودش می‌کشه یا من اون رو. 
 من می‌خوام برگردم، می‌خوام برم‌؛ به‌ جایی که بتونم این چمدون رو زمین بذارم. اما من گم ‌شدم. من می‌خوام پیدا شم. چرا پیدام نمی‌کنی؟ چرا صدام نمی‌کنی؟ مگه نمی‌گفتی «فقط کافیه اسم گمشده رو صدا بزنی تا پیدا بشه»؟ صدام کن، پیدام کن. به‌یادم بیار، دنبالم بگرد. 
خسته‌ام اما نمی‌تونم بایستم. یادم می‌آد که چطور محو می‌شدم. هر قدمی که برمی‌داشتم کافی نبود. نه به تو نزدیک می‌‌شدم، نه دور. این فاصله کم‌تر یا بیش‌تر نمی‌‌شد. تا ابد ادامه دا‌‌شت؛ یه پرتگاه! به لب پرتگاه می‌رسم. حالا می‌فهمم. تو گم شدی و من باید پیدات کنم، باید صدات کنم، باید به یادت بیارم.  چمدون رو زمین می‌ذارم. یک ضربه کافیه‌؛ چمدون سقوط می‌کنه و تنم از بار سنگینش رها می‌شه. تو پیدا می‌شی، من می‌دونم.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan