سلام.
چون این مدت، تبریک گفتن حس خوبی داد؛ میخوام اینجا هم تبریک بگم. :))
همون آرزوهایی که خودتون برای خودتون دارید رو من هم آرزو میکنم براتون.
- تاریخ : شنبه ۴ فروردين ۰۳
- ساعت : ۰۲ : ۱۲
- نظرات [ ۰ ]
سلام.
چون این مدت، تبریک گفتن حس خوبی داد؛ میخوام اینجا هم تبریک بگم. :))
همون آرزوهایی که خودتون برای خودتون دارید رو من هم آرزو میکنم براتون.
احساس نزدیکی زیادی با علفهای هرز میکنم. سبزن ولی دلشون میخواد سبز باشن. گیاهن ولی دلشون میخواد گیاه باشن. چون نمیدونن. اونها عاشق گیاههای دیگهن برای همینم با تمام وجودشون، محکم ریشههاشون رو درآغوش میگیرن. عاشق نور و زندگین، سخت تلاش میکنن تا خودشون رو از درز سنگها، سوراخ کاشیها و لبهی پلهها بیرون بکشن. ولی بازم چیزی کمه. نمیتونن قبول کنن. نمیتونن باور کنن که یه گیاه واقعین! ولی به این امید هرسال سبز میشن. غصه میخورن و سبز میشن.
من؟ من چهکاری بلدم؟ من هیچ کاری رو بهاندازهی فرار کردن بلد نیستم. من همیشه درحال فرار بودم. از وقتی یادم میآد. فرار از خودم؛ فکرهام، احساساتم؛ از جمع، از مهمونی، از مدرسه، از دانشگاه، از کار، از واقعیت. من مدام میدوییدم و فرار میکردم. انقدر میدوم تا نفسم میگیره، پاهام خسته میشه و باز گیر میافتم. گیر میافتم و نقشهی فرار بعدی رو میکشم. من جا میزنم، من اهلش نیستم، من کم میآرم؛ من... من فقط میخوام فرار کنم. خودم هم نمیدونم. نمیدونم چرا باید همهش فرار کنم. میدونی، باور کن خودم هم خسته شدم. خسته شدم از فرار کردن. تو هم فکر میکنی من ترسوام؟ آره، من یه ترسوام. من فقط بلدم فرار کنم. میبینی؟ حتی الآن هم پاهام دارن من رو میکِشن، دارن وسوسهم میکنن. این دنیا برای من زیادی بزرگه، میدونی؟ من میترسم چون هیچجایی برای خودم توش نمیبینم. پس فرار میکنم. انقدر جا هست توی این دنیای درندشت اما نمیدونم باز چرا گیر میافتم. نمیتونم خودم رو قایم کنم. من خسته شدم. این طنابها. این طنابها، دست و پاهام رو ول نمیکنن. میبینی؟ من گیر افتادم باز. من میخوام فرار کنم، دلم میخواد دنبال تو بگردم اما نمیدونم. نمیدونم تو کجایی؛ پس دلم میخواد تسلیم بشم. لج میکنم. دلم میخواد الکی دست و پا نزم. من نمیتونم پیدات کنم؟ من که از عمق وجودم صدات میزنم. من نمیدونم باید چهکار کنم. باید تسلیم بشم؟ ولی هنوز پاهام به یه فرار دیگه دعوتم میکنن. میدونی، من دیگه هیچی نمیدونم. شاید باید همینجا بمونم تا وقتی که بیای و تمام طنابها رو باز کنی. من دلم میخواد آزاد باشم. حتی فکر گیر افتادن هم دیوانهم میکنه مثل الآن. من فقط طناب تو رو میخوام. من رو رها کن. من رو رها کن. خواهش میکنم. فقط تو میتونی من رو آزاد کنی. فقط تو میتونی من رو آزاد کنی. کاش بهم بگی من اینجا چهکار میکنم. من منتظرم. نه؛ من فرار میکنم به سمتت. من دیوانهم. من خیالم. من انتظارم. من طنابم. من پاهای در فکر گریزم. من باید تو رو پیدا کنم. تو باید من رو پیدا کنی؛ کاش! فقط تو میتونی من رو آزاد کنی. من فقط طناب تو رو میخوام.
دوباره پشت این میز نشستم توی اتاقم. احساس جالبی داره. انگار برگشتم به اون روزهایی که فکر میکردم تا ابد ادامه دارن و قرار نیست به این زودیها بگذرن. ولی گذشتن. رد شدن و خاطرشون حالا رنگ حسرت داره توی سرم. نمیدونم، گاهی فکر میکنم شاید مشکل از منه. شاید این منم که نمیتونم با شرایط و وضع دنیای امروز کنار بیام و خودم رو باهاش همراه کنم و وفق بدم. من دلم میخواد اون شکلی که خودم میخوام زندگی کنم، نه اینکه مسیر دایرهوار ماشینی رو برم که اسمش رو گذاشتن زندگی و خوب میدونم زندگی نیست. زندگی فرق داره. من میدونم، تو هم میدونی. اما چکار باید بکنم؟ چکار میتونم بکنم؟ هنوز نمیدونم. ولی یه روزی میفهمم. نه؟
نمیدونم سرگردانی با من همراهه همیشه یا منم که دستش رو گرفتم و با خودم مدام میبرمش. حتی الآنم همینجا کنارم نشسته و دوتایی نمیدونیم میخوایم اینجا بنویسیم و چکار کنیم. آره، جالبه.
میچید دست بلند، میوهی نارس هزار آرزو و رویا را از شاخههای کوتاه و بلند، و خاک، این خاک حریص که از خون و استخوان و خود، نا-سیر بود؛ بهگودال میکشید میوهی سبز هزار و آرزو و رویای فروافتادهی ارواح را. حالا مائیم و این باران کمجان نور و امید، در انتظار رویش هزار بذر ازیادرفته از تن خاک مرگآلود زمان؛ در انتظار رسیدن هزار میوهی سبز بر شاخهی هزار درخت آرزو در جنگلی به وسعت رویای یکی از همان ارواح؛ دور از دست بلند مرگ، دور از گرد مرگآلود زمان.
پ.ن: همون پست قبل به شکل دیگه.
این خاک بیشتر از اونکه گورستان استخوان و خون و گوشت باشه، مدفن رویاها و آرزوها بوده. حالا سوال اینجاست که کجایند درختان آرزو، جنگلهای رویا؟
اینکه آدم بدونه واقعاً چی میخواد و دنبال چیه خیلی مهمه، نه؟