سبزبیشه

در تاریکی‌ها.

سعی می‌کنم تا پاهایم را در جای قدم‌های تو بگذارم. در این تاریکی اقیانوس‌وار، تنها نور فانوس کهنه‌ی توست که مرا جلو می‌کشد. تو می‌روی، من به دنبالت. آرام، آرام و آرام؛ مرا با گام‌های لرزان به‌دنبال خود می‌کشی. چشمانم کم‌سوتر از آن است که ببینم اما خوب می‌دانم که دسته‌های لرزان نور فانوست، تاریکی را تا دورترین چشم‌ها می‌شکافد و جلو می‌رود. جلو می‌روی و جلو می‌بری‌ام. می‌درخشی، هرچند لرزان؛ امیدی، هرچند کم‌جان. تو امید کوچکی که هربار از تنقس سیاهی‌ها متولد می‌شوی. خاموش می‌شوی در سینه‌ام و باز زنده‌ می‌شوی. تو زائیده‌ی شبی و فانوست، شکافنده‌ی شب. تا کجا می‌بریَم، نمی‌دانم. پاهای لرزانم را در جای قدم‌های ناپیدای تو می‌گذارم، سیاهی سینه‌ی تنگم را می‌فشرد و تو، تو متولد می‌شوی حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوس‌وار، نشناسندت. تو جلو می‌بریم. تو امیدی‌، هرچند کم‌جان؛ تو می‌درخشی، هرچند لزران؛ در سینه‌ی سیاهم. می‌ایستم، پاهایم را جلو می‌کشم تا در جای قدم‌های ناپیدای تو بگذارم. بیرون بیا حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوس‌وار، نشناسندت. بیرون بیا ای امید کم‌جان، بیرون بیا و سیاهی‌ها به عقب ران که تو؛ زائیده‌ی شبی و فانوست، شکافنده‌ی شب.

 

  • نظرات [ ۱ ]

باد با خود نخواهد برد!

اونور گفتم، اینورم می‌گم که:

عباس معروفی می‌گفت که اخبار و اتفاق‌هایی که روی روزنامه نوشته می‌شه بالاخره فراموش می‌شه؛ روزنامه رو باد می‌بره با خودش ولی ادبیات، نه. ادبیات محکم و ثابته. ادبیاته که رویدادها رو با کلمات زنده نگه‌ می‌داره. نمی‌ذاره فراموش بشن. کلمات در بستر ادبیاته که تاریخمند می‌شن، می‌مونن و ادامه پیدا می‌کنن. پس شمایی که می‌تونید و بلدید بنویسید و با کلمات سر و کار دارید و این روزها مسئله‌تون شده، این روزها و وقایع رو ببینید، گوش کنید و به حافظه بسپارید و روزی که فکر کردید وقتش فرا رسیده، از پستوی حافظه‌تون بیرونشون بیارید و زنده‌شون کنید. این روزها رو نگه دارید برای آیندگان با کلمات که کلمات شما رو باد با خودش نخواهد برد.

پ.ن: جمله اول از عباس معروفی بود و بقیه نقل به مضمون. عبارت پستوی حافظه/ذهن هم در یکی از صحبت‌های معروفی شنیدم.

پ.ن۲: امیدوارم همگی‌تون خوب باشید و امیدوار، و بمونید.

 

  • نظرات [ ۲ ]

وضعیت.

خب این روزها یکم زیاد استرس دارم چون نمی‌دونم می‌خوام چیکار کنم و چی‌‌ها قراره بشه ولی امیدوارم زودتر ازشون رد شم. و اینکه همینجا قول می‌دم که وقتی دفاعم تموم شد و فهمیدم دارم چیکار می‌کنم، اون نوشته‌ی شبه‌داستان رو ادامه بدم و کاملترش کنم. اینجا گفتم که وقتی دیدم ملزم شم بیام بنویسمش بعدا.

 

  • نظرات [ ۱ ]

اصل مقصود است.

"«این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند. اما آن که بی‌سخن ادراک کند، با وی چه حاجت سخن است؟ آخر، آسمان‌ها و زمین‌ها همه سخن است پیش آن کس که ادراک می‌کند و زاییده از سخن است. پیش آن که آواز پست را می‌شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟»

مقالات مولانا (فیه ما فیه)؛ مدرس صادقی؛ نشر مرکز. "

.............

خیلی وقته به این فکر می‌کنم که کلمات گاهی واقعاً کافی نیستن و کم می‌آن انگار. و چقدر خوب می‌شد که می‌تونستیم گاهی باهم بدون نیاز به کلمه یا زبان صحبت کنیم. یکجور زبان سکوت. 

منظورم این نیست که صحبت کردن خوب نیست، نه. اتفاقاً همین صحبت نکردن، خیلی وقت‌ها چیز خوبی نیست. منظورم نوعی از صحبته که نیاز به کلمه نداشت. یکجور انتقال منظور و پیام بدون کلمه. مثل چیزی که گاهی با نگاه و یا لمس اتفاق کردن اتفاق می‌افته و معناش قابل دریافته. یکجورایی همون فهمیده شدن/فهیمدن بدون گفتن.

این چند خط اول یکی از مقالات مولانا رو که می‌خوندم باعث شد یاد این فکر بیافتم باز هم. عنوان هم عنوان همون مقاله‌ست.

............

 

پ.ن: پست قبلی رو فرصت کنم ادامه می‌دم. و به‌جای ویرایش دوباره پستش می‌کنم که دوباره بالا بیاد.

پ.ن۲: فرصتی هم بشه دستی به ظاهر اینجا خواهم کشید. :دی

  • نظرات [ ۲ ]

رد سرخ.

تردید.

چند سال گذشت؟ می‌دونی؟ روزها، یکی‌یکی خط می‌خورن و بعد مچاله می‌شن، پرت می‌شن، گم می‌شن، فراموش می‌شن؛ به دست تو اما فراموش کردی. یادته؟ تو می‌ترسیدی. ساعت‌ها رو خاموش کردی، عقربه‌ها رو شکستی، ثانیه‌ها رو با دست‌هات خفه کردی، تا صداشون رو نشنوی. ولی چه فایده! آینه‌ها رو روبه دیوار برگردوندی تا هیچ چشمی بهت خیره نشه، دیوارها رو سیاه کردی تا روشنی خاطره‌‌ها رو فراری بدی. ولی چه فایده! دست‌هات! دست‌هات قبل از تو فراموش می‌کنن‌‌ که نباید. امان از دست‌ها! نگاه کن؛ رد سیاهی دیوار رو روی ناخن‌هات می‌بینی؟ خراش‌‌های سفید روی دیوار رو می‌بینی؟ دست‌ها خائن‌ان! دنبال لمس خاطره‌هان. اغواشون می‌کنن، صداشون می‌کنن و اونها هم آرام می‌خزن و سر می‌رسن و حالا صداشون رو هم می‌شنوی، صدای رسیدنشون رو. طولی نمی‌کشه که می‌فهمی که گوش‌ها هم خائن‌ان! اما نه به اندازهٔ چشم‌ها! چشم‌ها! چشم‌ها خائن‌ترین‌ان؟ چشم‌ها حتی در آینهٔ روبه‌دیوار هم تصویر خودشون رو پیدا می‌کنن؛ به‌ خودشون خیره می‌شن‌؛ چشم در برابر چشم؛ سیاهی در برابر سیاهی و دایره در برابر دایره؛ اونها شیفتهٔ این بازی‌ان؛ خیرگی. چشم‌ها نگاه می‌کنن، تصویر خودشون رو می‌بینن، اما باور نمی‌کنن، پس به شک می‌افتن و از گوش‌ها کمک می‌گیرن. گوش‌ها دنبال یقین‌ان، پس به دنبال رد ثانیه‌ها از دورترین مقصدها می‌گردن، صدای رسیدن ثانیه‌ها رو می‌شنون و شک رنگ می‌بازه. می‌بینی؟ بی‌فایده‌ست. روزها باز هم خط می‌خورن، مچاله می‌شن، گم می‌شن و فراموش می‌شن، اما باز هم به حرکتشون ادامه می‌دن و تو به ارباب زمان می‌بازی... چون دست‌ها خائن‌ان؟ چون چشم‌ها و گوش‌ها هم خائن‌ان؟ چون تو خائنی. حالا یادت میاد و می‌فهمی. هجوم خزندهٔ روشنایی خاطرات بیشتر شده و می‌فهمی که گریزی نیست، برای عصیان نیاز به همراه داری، اما چه فایده وقتی که همراهانت جماعت خائن‌‌ها باشن و تو خائن‌ترینشون! دیوار رو محکم‌تر از قبل می‌خراشی با دست‌های خائن‌ت. چنگ‌ می‌زنی و می‌خراشی تا جایی‌که حافظه‌ت آغشته به خون می‌شه. رد سرخش رو در آینه رو به دیوار می‌بینی؟ بگذار چشم‌ها کار خودشون رو بکنن. تسلیم می‌شی و چشم‌هات رو روی هم می‌ذاری و صدای حرکت تک‌تک عقربه‌ها و ثانیه‌هایی که به‌جای اولشون برمی‌گردن، تمام فضای سرت رو پر می‌کنه. روی زمین دراز کشیدی و بوی خون با صدای حرکت‌ عقربه‌ها قاطی شده، تصویر خودت رو در آینه می‌بینی و حالا باور می‌کنی، شکی نداری. زمان کار خودش رو کرده. خاطرات از روی دیوار می‌گذرن و رد می‌شن، توجهی بهشون نمی‌کنی. دیگه از هیچ سایهٔ شفاف و روشن خزنده‌ای نمی‌ترسی. حتی از صدای حرکت عقربهٔ ثانیه‌شمار ساعت هم نمی‌ترسی. به چشم‌های تصویر آینهٔ روبه‌رو خیره می‌شی و می‌پرسی: «چند سال گذشت؟ تو می‌دونی؟»

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan