- تاریخ : چهارشنبه ۳۱ مرداد ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۰۶
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۸ ]
چند روزی است با نوشتن قهر کردهام. چون با خودم فکر کردم و متوجه شدم که در نوشتن کافی نیستم. برای همین هم خودم را قانع کردم که اساساً نوشتن مدیوم من نیست. برای کسی که آرزو داشت روزی، داستان بنویسد مواجه با چنین حقیقتی، کمی غمانگیز است. برای همین هم تصمیم گرفتم تا دیگر تلاشی برای خوب نوشتن نکنم. جالب است که در کنار غم، احساس رهایی داشتم. برای همین تا مدتها جز شرح وقایع و خاطرات، از چیزی نمیخواهم بنویسم.
-- وقتی که قرار شد آخر تیر به خانه برگردم، به همان یک هفته حسابی قانع بودم. روزی که به اصفهان برگشتم، سری به کتابفروشی زدم و دو کتاب زبان خریدم و زیر تخت گذاشتم. با خودم گفتم نیازی نیست ببرمشان، یک هفتهای برمیگردم. برنامههای کوچکی برای این یک هفته ریختم. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم، یک هفته کم است. یک هفته که هیچ، یک ماه و یک سال هم کم میآیند. برای همین با اینکه روزهای در نهایت بطالت میگذشت، تصمیم گرفتم تا یک هفتهی دیگر بمانم. در تمام این روزها گوشیام را روی حالت پرواز میگذاشتم تا از همکلاسم و کسی از دانشگاه تماسی نداشته باشم. فکر کردن به برگشت مرا با اضطراب درگیر میکرد. برای همین روزهایم با فلجی از استرس میگذشت. نه آنطور که میخواستم کتاب خواندم و نه آنطور که عهد کرده بودم، فیلم دیدم. "دمیان" را تمام کردم و "پسرک و مرغ ماهیخوار" را دیدم. ازشان لذت بردم ولی هنوز به چیزی بیشتر نیاز بود برای پس زدن سایهی تاریک اضطراب برای هیچ.
-- خواهر بابابزرگ فوت کرد. قرار شد تا دایی و همسرش بههمراه دخترش و مادرم به شهر کوچکی که ۴۵ کیلومتر از اینجا فاصله دارند بروند و در مراسمش شرکت کنند. قرار شد من پیش بابابزرگ باشم. وقتی مرا به خانهشان رساندند، متوجه شدم که برادر همسر دایی هم آنجاست. سالها بود که ندیده بودمش. قرار نبود اینطور باشد. حالا چطور باید با او ارتباط برقرار میکردم. سراغ آسانترین راه رفتم و خودم را با مایا مشغول کردم. بعد الکی خودم را توی آشپزخانه مشغول کردم. ولی همهی این روشهای کهنه، نهایتاً برای نیمساعت فرار از ارتباط کافی است، نه بیشتر. چند جملهای این میان ردوبدل کردیم، بهنظرم کافی بود و تجربههایم تا حدی کمک کرده بود. صحبت با آدمها برای منی که یک نورودایورجنت هستم، آنقدرها راحت نیست. حالا اما دیگر خودم را بابت این ناکامی سرزنش نمیکردم و آسوده بودم. مایا خودش را به پنجرهی حیاط کوبید و برای همین در را برایش باز کردم و خودم هم به همراهش به حیاط رفتم. درختها سبز بودند و علفهای هرز در هم پیخخورده بودند. درختچهی توت قرمز هم، میوههایش را رشد میداد. از این فرصت استفاده کردم و بالأخره به پیامهای رویهم تلبارشده جواب دادم. در چنین مواقعی راحتتر پیامصوتی میفرستم. جواب حسین را با کلی از این پیامها دادم. از قانون جدید برای سربازی اجباری میگفت. فهمیدیم راهی دارد که بتواند از شرایط جدید استفاده کند و یکجوری قال این اجبار را بکند. کمی از مایا عکس انداختم و روی پله نشستم و به این فکر کردم که کاش میشد تا سهرههایی که توی قفس زندانی شدهاند را آزاد کنم. باید یکروز تمام پرندههای قفسی را آزاد کنم. بهاین شکل، یک ساعت گذشت. دوباره به داخل برگشتم و مشغول خوندن "نهآدمی" شدم. خوابآلودتر از آن بودم که بتوانم تا مدت طولانی بخوانمش، پس به فکر بازی افتادم. اما بازی نیاز به بهروزرسانی داشت و حافظهی گوشیام طبق معمول پر و همزمان پیامک پایان بستهی اینترنت روی صفحهی گوشی نقش بست. بابابزرگ در تمام این مدت خواب بود. نمیدانم وضعیتش چطور است، برای دقایقی خوب میشناسدم و مدتی بعد، نه. دایی زنگ زد که «بیدارش کن.»، گفتم «باشه» ولی اینکار را نکردم. چرا باید پیرمرد را بیدار کنم وقتی که آسوده در خواب است. مایا پشت پنجرهی آشپزخانه که روبه کوچه باز میشد نشسته بود و من روی صندلیای کنارش که زمان گذشت و همه برگشتند.
-- این روزها هیچکاری نمیکنم و از زیر همهچیز شانه خالی میکنم. باید درس میخواندم، ولی نخواندم، باید یک موضوع برای ارائه انتخاب میکردم ولی نکردم. باید به استاد برای امتحانی که عقب انداختم زنگ میزدم ولی زنگ نزدم و گذاشتم تا تاریخ امتحان بگذرد. نمیدانم چرا تلاشی برای چیزی نمیکنم. این کرختی حاصل شرایط است؟ البته که هست. به جهان از دریچهی گوشی نگاه میکنم؛ فاشیسم (بهمعنای عام کلمه) تا بیخ گوشمان بالا آمده و گردن نوجوانی مهاجر زیر زانوهای پلیس خرد میشود. دختران روی زمین کشیده میشوند. اینها یعنی زمان/تاریخ کار خودش را خواهد کرد. بیاید دلگرم باشیم. عصرها که در بلوار قدم میزنم و نوجوانان نسل جدید را میبینم که چطور با خندهها، موها و قدمهایشان پایههای قدرت را بهلرزه در میآورند، سرخوش میشوم. دلم میخواست تا کاری میکردم ولی هنوز خستهتر از آنم.
-- باید بیشتر بخوانم و بخوانم و گوش بدهم و یاد بگیرم. خوشحالم که هنوز کلی ندانسته و نخوانده دارم. این وسط با زمان کشتی میگیرم. از روزهای عقبم و همهچیزم بدوبدو شده. حتی قدم زدن عصرگاهی هم وقتی بهخودم میآیم زیر قدمهای تندم به سرعت میگذرد. باید ساعت خوابم را درست کنم.
-- تا چیزی را تجربه نکنیم، هر صحبتی که از آن میکنیم، ناکافیست. یادم باشد.
- تاریخ : جمعه ۱۹ مرداد ۰۳
- ساعت : ۱۶ : ۴۱
- نظرات [ ۳ ]
راه بهمحض شروع، رسیدن را فریاد میکند. پاهایت را میکشد به سمت مقصد، حتی اگر نخواهی. بخواهی، نخواهی؛ میرسی. پس دستانت را به من بده. پاهایت را از روی زمین بلند کن. بگذار جاذبه از زیر پایت خالی شود. بهدنیا نیامدیم مگر اینکه بمیریم. میمیریم برای اینکه زندگی را کامل کنیم. زندگی را کامل میکنیم با مرگ. پلیست که از رویش میگذریم؛ مرگ. فرصت زیاد است. برگرد. پلهای پشتسر را میسازیم باهم. که بار اول گفت که پلهای پشتسر را خراب نکن؟ تو کردی، فدای سرت؛ باهم میسازیمشان. تا وقتی من منتظرتم، برگرد. فرصتی تا به ابد. بگذار صدایم تو را بهسوی خود بخواند. بشنو صدای ناگفتهام، بجو راه نارفتهام. من گمم در خیالت. در خیالت، خوشم؛ تا به ابد. در خیال، گوشهای است؛ وعدهگا ما. در انتظار میبینیام. من پای تمام چشمان بهانتظار نشستهام، چشمانی خشک به پاشنهی در، به آغاز راه، به آغاز زمان. امیدوار به رسیدن، چشمان منتظر. انتظار یعنی امید. منتظرین، امیدوارترین امیدواراناند. میخوانمت به انتظار، به اشک خشکیده به خیال. بشنو، ببین. بیا. سراغم را بگیر. دستانت را به من بده. پاهایت را از روی زمین بلند کن. بگذار جاذبه از زیر پایت خالی شود. این خیالی است، بیرنگ. رنگش کن از نگاهت، بگذار واقعی شود. بیا، بخوان، راه منتظر است. من همینجا نشستهام به انتظار خیالی دیگر. خیالی منتظر رنگ.
- تاریخ : جمعه ۵ مرداد ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۳۴
- نظرات [ ۱ ]
وقتی داشتم ظرف میشستم فکری خودش رو توی یه جمله جا کرد. با خودم گفتم که بعد باید بنویسمش و با خودم تکرارش کردم تا یادم بمونه. ولی حالا که میخوام بهیادش بیارم، نیست. پس اون فکر رو با تصویری ساختگی عوض میکنم؛ دارم ظرف میشورم. همیشه با خودم میگم ظرف شستن آرومم میکنه. لیوانم رو باز یادم رفته بیارم. لکههای چای روی دیوارش بهجا موندن. ولش کن. لیوان خودمه، شستن نمیخواد. میشورمش چون ظرفها تموم شدن. دستهام رو با لباسم خشک میکنم از فلاسک یه چای سرد برای خودم میریزم. میشینم. دستم رو دور لیوان میچرخونم. خوب لمسش میکنم. سطح چای بالا و پایین میشه. همین برای امواج خاطره کافیه. موجهای خاطره به دیوار خیال میکوبن و ذراتش رو در خودش بهجریان میندازن. امان از خاطرات خیالی. آروم نشستم. دستهام میلرزن و لیوان رو تکون میدن. سطح چای بالا و پایین میره. یاد روزهایی میافتم که آرزو میکردم زمان نگذره. وقتهایی که عصرها میرفتم ظرفهای ناهار همهمون رو که توی سینک مونده بود، میشستم. روزهایی که دلم میگرفت وقتی از خونه میخواستم برم. روزهایی که رفتنم رو حتی یک روز هم که شده میخواستم عقب بندازم. لحظهها، زمان، ساعت؛ غمگینم میکنم، چون هنوز نفهمیدم چطور باید به اینکه زورم بهشون نمیرسه کنار بیام. دلم میخواد برگردم به اون روزها. حرارت لیوان حواسم رو به خودش برمیگردونه. نگاهش میکنم. لیوانم رنگ چای شده. لکهها پررنگ شدن. دلم میخواد به گذشته برگردم. یکبار دیگه طعم چای کمرنگی که بهشوخی ازش غر میزدم رو دلم میخواد بچشم. من هیچوقت اهل نوستالژی نبودم. الآن هم نیستم. این اسمش نوستالژی نیست عزیز من. این اسمش حسرته. حسرت برای لحظههایی که زمان از دستمون قاپیده. لیوان رو تکون میدم. سطح چای بیشتر جابهجا میشه؛ اما نمیریزه. بهخودم میآم و به لکههای روی دیوار لیوان نگاه میکنم. این لکهها قراره تمام لیوان رو بگیرن. هرچقدر هم که بشورمش کافی نیست انگار. لحظه در دستمه و تا به خودم میآم از بین انگشتهام عبور میکنه. نمیخوام حسرت بخورم ولی حسرت این لیوان رو پر میکنه. حسرت جزئی از زندگیه؟ لیوان چای رو تکون میدم. همونقدر که میخوام سردتر شده. طعم بیرنگ و بیمزهای داره که حالا میدونم از هر طعمی دلچسبتره. چای تموم میشه اما لکههاش روی لیوان باقی موندن، انگشتم رو روشون میکشم ولی میدونم که پاک نمیشن. لیوان رو کنار میذارم و به این فکر میکنم که این لحظه رو با کلمات نگه دارم. من که زورم به زمان و لحظهها و ساعت نمیرسه. باید به همین قانع باشم.
- تاریخ : چهارشنبه ۳ مرداد ۰۳
- ساعت : ۰۲ : ۰۶
- نظرات [ ۵ ]
-
دی ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۳ ( ۳ )
-
شهریور ۱۴۰۳ ( ۳ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۶ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۳ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۹ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۹ )
-
اسفند ۱۴۰۲ ( ۹ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۴ )
-
آبان ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۸ )
-
خرداد ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۲ )