سبزبیشه

نقاشی از نقاشی

خروارها هیاهوی بی‌‌معنایی روی هم، موج‌‌ در موج به‌رنگ باد. انباری از نیستی مچاله‌؛ کلیدش در جیب زمان با نخی آویزان. نمی‌رسد انگشتی به بلندای میوهٔ معجزه. خاک‌ از خاک، کنار نمی‌رود با پنجه. مغاکی نیست در گودال اسارت. زخم کهنه، خون تازه می‌خواهد. داغ خون، خون می‌جوشاند و پاکی اشک، اشک. نه مرثیه‌ای‌ است، نه سرودی. سکوت است، بی‌پایان. در کالبد کهنه‌ام، نوری روشن‌تر از شعر پدرم، دمید، هر لحظه تازه. کلمه‌ام چون درخت؛ جاافتاده از برگی سپید. چه دستی کشید، ابر و سیاهی بر تن برگ‌های دفترش. غم‌ می‌بارد ابر، سوز می‌تابد شب. بال می‌زنم در قفس دستانت. این یک نقاشی است، مچاله در کنج اتاق. کلیدش آویزان، در جیب زمان. پشت در، خروارها خروار هیاهو، موج‌ در موج. باد می‌گذرد از روی خاک، بی‌زبان. گریزی نیست از تکرار بودن.  باد می‌دمد، سوار بر فکرم، به نشان خواندن کلام گل بر تن برگ تا دوردست. باز می‌شود دفتری، نو. موج در موج؛ سپیدی، آغشته به خون قلم، سبز خیال صبح. باری دیگر، به‌انگشت خیال می‌شکند قفل بلند، می‌افتد میوهٔ کال. اشک‌ها خون جدیدند در جان زمین. سبز می‌شود این‌جا در زندان زمان، بذر معنا در دل خروارِ هیاهو. پنجهٔ خستهٔ مرگ، راهی می‌شکافد از تارک گودال اسارت به نور. خیل کلمات به‌صف، به‌دنبالش در راه. این یک نقاشی است.

  • نظرات [ ۰ ]

مگه حرف تازه‌ای هم برای گفتن باقی مونده؟

پرته‌حواسی

این روزها بی‌حواسیم بیشتر از قبل شده. حتی نوشتن کارهایی که باید انجام بدم کافی نیست؛ بازم یادم می‌ره. یهو به خودم می‌آم و می‌بینم، بیست روز از کاری که باید اون‌روز انجام می‌دادم گذشته. از زمان جا می‌مونم. اگه به خودم باشه، احساس می‌کنم الآن باید اواخر شهریور باشه. شایدم اوایل مهر؟ ولی حداقل چهل‌روز گذشته. دیروز داشتم فکر می‌کردم که خوبه، فردا سه‌شنبه‌ست. ولی سه‌شنبه همون‌موقع داشت تموم می‌شد. هنوزم نمی‌تونم بفهم چطور یک‌هفته از هفته‌ی پیش گذشته. زمان همیشه متعجبم می‌کنه. نمی‌تونم گذرش رو درک کنم. نمی‌دونم شاید یه اتفاقی داره تو مغزم می‌افته. نمی‌تونم بفهم. فقط می‌دونم حواس‌پرتیم بیشتر از قبل شده و باعث شده تا آدم‌ها بیشتر از برنجن و مجبور بشم بیشتر عذرخواهی کنم ازشون. ولی می‌دونید، هنوز یه فایده هم داشته. این‌که حالا بیشتر می‌تونم آدم‌های حواس‌پرت رو درک کنم و بهشون حق بدم که همه‌چی یادشون بره و دیر برسن یا نرسن. درک کردن دیگران برام یکی از مهم‌ترین چیزهای زندگیه. باید آدم‌ها رو بهتر درک کنم و اگه این باعث می‌شه تا بتونم آدم‌های بیشتری رو درک کنم، پس خوبه، هوم؟ خودمم می‌دونم. صرفاً می‌خوام لابه‌لای این کلمات سخت نگیرم به خودم، برخلاف واقعیت. 

 

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan