«سبزبیشه»

چهارپایه.

 

من این چهارپایه‌ رو می‌شناسم. این همون چهارپایه‌ایه که تو، کنار اجاق‌گاز، زیر پنجره گذاشته بودی و روش پارچه کشیده بودی. بهش قشنگی داده بودی. من رو بغل می‌کردی، روی چهارپایه‌ زانو می‌زدی و روی دست‌هات نگهم می‌داشتی تا بتونم از پشت توری پنجره، بیرون رو ببینم. من بیرون رو از روی دست‌های تو تماشا می‌کردم. من منتظر بودم، یادته؟ گریه می‌کردم. می‌خواستم برم. الآن هم دلم می‌خواد گریه کنم. هیچ‌وقت بهت نمی‌تونستم بگم چمه. یادته بهم می‌گفتی «همه‌ی هم‌سن‌وسالات، کبک‌شون خروس می‌خونه ولی تو چرا نه؟!» و من می‌خندیدم. من می‌خندیدم و نمی‌دونستم این روزها قراره مثل باد انقدر سریع بگذرن و فقط خاطراتت رو به‌جا بذارن. نمی‌دونم چند سال از رفتنت می‌گذره‌، چون حتی نمی‌خوام بشمارم مدت زمانی که نیستی رو ولی این خونه و حیاطش بهم می‌گن که خیلی وقته برنگشتی. هر طرف رو که نگاه می‌کنم، رد دوری از تو باقی‌ مونده. باغچه هنوزم جای قدم‌های تو رو داره. تو که عاشق زندگی بودی و من رنگ جادوش رو توی چشم‌هات دیدم و سعی می‌کردم یادش بگیرم ولی هنوز نتونستم. کاش منم مثل تو عاشق بودم. تو نیستی و حالا کسی برای  «زلف‌های پریشون»ام شعر نمی‌خونه، چون جز تو هیچ‌کس فکر نمی‌کرد من موهای قشنگی دارم. تو قشنگشون می‌کردی با نگاهت. تو من رو خیلی دوست داشتی، انقدر که همه می‌دونستن. من هم تو رو خیلی دوست داشتم ولی تو که می‌دونستی چقدر کم‌رو بودم. یادته چقدر بهم می‌گفتی بیا پیش مهمون‌ها و من فرار می‌کردم؟ من هنوزم فرار می‌کنم. دلم برات تنگ شده. برای اون روزهایی که صبح‌ها می‌اومدی بیدارم کنی تا درس بخونم و من کلافه می‌شدم که چرا می‌آی و بیدارم می‌کنی آخه. کاش یک‌بار دیگه بخوابم و تو بیای بیدارم کنی. حالا فقط ما موندیم و این خونه، این حیاط، چندتا عکس که کنارت نشستم و این خاطراتی که پاک نمی‌شن. من هنوزم مزه‌ی چایی هل‌داری که درست می‌کردی رو یادمه. دلم لک زده براش‌؛ برای نون‌پنجره‌ای‌هایی که اونموقع نمی‌خوردم هم. دلم می‌خواد نگاهت کنم دوباره، دلم می‌خواد غرزدنت‌هات از بچه‌هات رو بشنوم، به شوخی‌هات بخندم، سربه‌سرم بذاری، بغلت کنم. دلم برای بغلت تنگ شده. دلم می‌خواد توی بغلت گریه کنم، ولی نه تو نباید اشک‌های من رو ببینی. دلم می‌خواد دوباره توی دست‌هات جا بشم و بیرون رو نگاه کنم ولی به‌جاش مدت‌هاست همین‌طور دارم به این چهارپایه‌ی رنگ‌ورو رفته نگاه می‌کنم که دیگه کسی روش پارچه نمی‌دازه تا قشنگ شه. حتی کسی بلندش نمی‌کنه. کاش می‌شد این چهارپایه رو سرجاش بذارم و باز همه‌چی مثل اولش می‌شد. اما صدام می‌کنن و من از دالان خاطرات این سال‌ها بیرون می‌آم و به این فکر می‌کنم که بهار رسیده ولی دیگه این‌جا رنگ عید نداره. دلم برات تنگ شده و می‌دونم دل تو هم برام تنگ شده.
 باد موهام رو تکون می‌ده و من دوست دارم فکر کنم که این تویی که باز داری نوازشم می‌کنی. من هنوزم همون بچه‌ی کوچیکم عزیز می‌بینی؟ پس یک‌بار دیگه من رو توی بغلت، روی دست‌هات بگیر لطفاً.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan