«سبزبیشه»

خاکستر

از خواب بیدار شدم و پاهام گیر کردن و تمام کلماتم حالا تبدیل به یک رویا شدن. دست‌هام رو جلو می‌برم به امید لمس خاطر‌ه‌ای که از این رویا اما جز خاکستری که از بین انگشتانم می‌ریزه، چیزی باقی نمی‌مونه. یادم رفته بود که نباید توی این رویا قدم بذارم، باید فرار می‌کردم، باید برمی‌گشتم. تاریک بود و ستارها‌ و نسیم من رو به بیشه‌ای کشیدن که بارها تصویرش رو دیده بودم. توی بیشه‌ قدم گذاشتم و تا زمانی که نور صبح نرسید، نفهمیدم که از جای پاهام جزء سیاهی چیزی به‌جا نمی‌مونه، یادم رفته بود که یک لمس کافی بود تا تمام شاخ‌وبرگ این رویا رو بسوزونم. من این رویا رو ویران کردم، من این دشت رو سیاه کردم. و نمی‌دونستم. 

دوباره یادم می‌افته که تمام این‌ها یک سرابه. اما دلم نمی‌خواد بلند شم. دلم می‌خواد غرق بشم توی این سراب، دلم می‌خواد گم بشم توی این رویا؛ اما پاهام گیر کرده توی باتلاق واقعیتی که مدام زیرم می‌کشه. چشم‌هام رو می‌بندم اما فایده‌ای نداره، عطری از تو و خیالت به‌یادم نمی‌آد و تمام سرم رو بوی خاکستر پر کرده. تو درست می‌گفتی تنم بوی خاکستر می‌ده و من فقط یادم رفته بود. من همیشه یادم می‌ره، می‌بینی؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan