نقطه‌‌ی سرخ پررنگ

  • جمعه ۷ تیر ۰۴

عبور در سایه‌ی نور

دیشب که سرم را را به آسمان کردم، فریاد کشیدم. «این همه ستاره؟!» در تمام عمرم این‌همه ستاره یک‌جا ندیده بودم. چندبار زاویه سرم را تغییر دادم تا مطمئن شوم. نه خبری از انعکاس چراغ‌ها نبود و نه نشانی از توهم. مطمئنم. در دوطرف جاده چراغی نبود. ع. برای چند لحظه چراغ‌های ماشین را خاموش کرد و به راندن ادامه داد. در سیاهی‌ها به‌جلو می‌رفتیم بی‌آنکه تغییری احساس کنیم. با خودم گفتم «سقوط تو تاریکی باید همچین احساسی داشته باشه» سایه‌ی نازک مرگ از پس چشمانم گذشت. چراغ‌ها روشن شد و مسیر پیدا. در سیاهی‌ها به‌جلو می‌رفتیم و کوه‌های شب در دو سمت مسیر ایستاده بودند. سکوت کرده بودم. سرخوش بودم. سرخوش از تو؟ سایه‌ی مرگ روی شانه‌ام نشسته بود اما خاموش از تو. روشنیِ تو. تو مرگ را پنهان می‌کنی در پس لحظه. زمان را به قاب می‌کشی در پس نگاهت. تمام دنیا در زیر پاهای تو می‌ایستد تا تو را تماشا کنم، برای یک لحظه؛ تا به‌ابد. در خیال. گم می‌شوم در سیاهی‌ها بی‌تو. سبز می‌شوم در دل خاک سرد به‌خیالی. خیال تو. جوانه می‌زد رنگ در تکِ قلب سیاهم به نجوایی. نفس‌های تو. چشم می‌بندم همراه خاموشی چراغ‌ها. سایه‌ی نازک مرگ در پس چشمانم. نامرئی، ناپیدا، بی‌وزن. 

حالا نه ماشینی‌است نه ع.، نه کوه‌های شب، نه چراغی. من‌ام و پاهایم. و سیاهی‌. اسیر سیاهی. نمی‌دانم که راه می‌روم یا ایستاده‌ام. کم‌کم پاهایم را هم گم می‌کنم. نور. نور. نور. نور. باید به‌یاد بیاورم چشمان تو را. شعله‌ی چشمانت. روشنی من. آن نور ابدی آشنا. می‌درخشی در من. در این سیاهی. سیاهی وجودم. من سیاهم. سیاه‌تر از آن دو کوه. کوه‌های شب. من زاده‌ی روزم و آلوده به شب. و تو؛ نوری. «بی‌نیاز از تعریف.» آن‌گونه که سهرودی می‌گفت. همه‌چیزی. از یاد چشمانت، روشن می‌شود چشمانم،  روشن می‌شود. راه فراموشی رنگ‌می‌بازد. فراموشی، سیاهی است. آن‌گونه که من سیاهم. گناهی بالاتر از فراموشی بر نامه‌ی آدم یافت شد؟ چگونه از یاد ببرد آن‌که خیالش خانه‌ی توست؟ تو که نوری، روشنی‌ای، ستاره‌ای، ماه‌ای، خورشیدی. بتاب بر من. بتاب در من. محو می‌شود سیاهی از تو. آن‌گونه که من حل می‌شوم در تو. در خیالت. در اشک‌هایت. در تنت. غرق می‌شوم در تو آن‌گونه که قطره در تن خاک. تا‌به‌ابد. من در توام. پس تاریکی سراب است. فراموشی وهم خاطر است. تو نوری و من از تو. روشنم نه سیاه. نورم. نور. نور. نور. نوری. فاصله‌ای میان ما نیست. ذره‌ام در تو. تکرار مکررم از تو. نه تو مرگ داری، نه من. جادوانه‌ای و جاودانم در تو. در آسمان موهایت، در دشت چشمانت. دیگر هیچ نمی‌بینم جز تو. نور. نور. نور. خاموش می‌شوم. همچون ستاره‌ای دور در آسمان چشمی تشنه‌ی نور. «این همه ستاره؟!» این‌همه ستاره، یک آسمان. یک جهان، در تو. من در تو. روشن. نور. رها. بی‌فراموشی. در یاد تو. در، یاد تو. باهم.

  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۰۴

Black and blue

این روزها وقتی دارم همین‌طور قدم می‌زنم، پرسه می‌زنم، یک‌صدایی آروم و شمرده توی گوشم ازم می‌پرسه «تو هیچ‌وقت زنده بودی؟!» و با خودم فکر می‌کنم «من هیچ‌وقت زنده بودم؟!» 

فکر می‌کنم توی این یک ماه گذشته، به‌اندازه‌ی تمام عمرم راه رفتم. راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم. انقدر که پاهام خودشون مسیر تکراری رو می‌رفتن و من توی سرم گم می‌شدم. روزهای خیلی عجیبی بود. به‌معنای واقعی کلمه احساس له بودن داشتم. به اون پسر می‌گفتم «احساس می‌کنم یک آدامس جویده‌شده، زیر یک کفشم، همین‌قدر له شده!» له‌ شدم، خرد شدم، شکستم. فکر نمی‌کردم این روزها تموم شه. انگار که وسط یه کابوس بیدار شی. نوشته بودم «با چشم‌های اشکی، انگار دنیا واقعی‌تره» و انگار دنیا با چشم‌های اشکیم واقعی‌تر بود. اما واقعی نبود. خیال هم نبود. کابوس بود. تمام وقت توی محوطه‌ی خوابگاه این‌طرف و اون‌طرف می‌رفتم. با باری که روی دوشم بود، توی سینه‌ام بود و خمیده‌ام کرده بود. فقط می‌پرسیدم چرا؟ حاضر بودم هر کاری بکنم تا از این کابوس بیدار شم. نه خواب داشتم، نه غذا. روزهایی بود که شبش شاید سه ساعت هم نمی‌خوابیدم. بلند می‌شدم، نمی‌دونم چطور. نقاب شکسته‌م رو روی صورتم می‌زدم و می‌رفتم دانشگاه. وظایفمو ناپلئونی انجام می‌دادم و دوباره می‌گشتم به خوابگاه. و راه، راه، راه می‌رفتم. گربه‌ها همدمم شده بودن. یک روز با اون که از همه کوچولوتر بود، حرف می‌زدم. بهم گوش می‌داد. روزهای عجیبی بود.

اون روزها گذشته، از اون کابوس بیدار شدم، خیلی خوشحالم. خیلی آرومم اما هنوز جای زخمش رو احساس می‌کنم. فکر کردن به خود زخم هم حسابی می‌ترسونم. در ترسوترین و شکننده‌ترین حالت خودمم. تمام تعطیلات رو هم راه می‌رفتم. عادت راه رفتن هنوزم باهامه. نوشته بودم «یک پرسه‌زن تمام‌عیارم» و شدم. اون روز توی محوطه‌ی پارک اطراف کاخ هشت‌بهشت، وقتی داشتم راه می‌رفتم وقتی از جلوی یکی از نیمکت‌ها گذشتم، یک صدام کردم. یک قدم جلو رفتم و بعد روم رو برگردوندم. پسر نوجوانی، بهم یه ساندویچ بسته‌بندی تعارف کرد. گفت بگیرش، دست‌نخوردست، من نمی‌خورم. بامزه بود. گفتم نمی‌خورم، دارم می‌رم. تعجب کرد. بامزه بود. با خودم گفتم «نه حالا یه پرسه‌زن تمام‌عیارم، که شبیه یه بی‌خانه‌مان هم هستم» خندیدم و رفتم. 

دنیا جای عجیبیه. این روزها خیلی بهش فکر کردم. خیلی آروم و کرک‌وپرریخته شد‌ه‌م. و نمی‌فهمم. نمی‌فهمم این همه غم از کجا می‌آد. نمی‌فهمم چرا. نمی‌فهمم چرا.و چراهای بی‌جواب دیوانه‌کنندن. اون روزها هم تمام مدت می‌پرسیدم «چرا؟ چرا؟ چرا؟» و تا سر حد جنون می‌رفتم.

دنیای جای عجیبیه و ما آدم‌ها عجیب‌تر. نمی‌دونم. امیدوارم همه‌چی برای همه بهتر باشه.

  • دوشنبه ۱۹ فروردين ۰۴

پابان بیان؟

هنوز نمی‌دونم کی قراره این قضیه اتفاق بیافته ولی خب اینجور که معلومه، خیلی دور نیست. برای همین هم خواستم بگم اگر هر جای دیگری می‌نویسید/قراره بنویسید، لطفاً آدرسش رو بهم بدید. ممنونم.

  • چهارشنبه ۲۴ بهمن ۰۳

از صداها تا چشم‌ها

می‌گه «با خودت حرف می‌زنی؟» آره. مگه همه با خودشون حرف نمی‌زنن؟ فقط بعضیا بلندتر حرف می‌زنن. همه‌جا حرفه، نگاه کن. اگه چشماتو ریز کنی، شاید تو هم ببینی؛ موج صدایی که از گذشته به گوش آینده می‌ره؛ تا انتهای فضا. این‌همه فریاد، این‌همه شیون، این‌همه سرود، این‌همه نجوا، این‌همه ذکر، این‌همه صدا؛ این‌همه امواج درهم‌تنیده. دارم به این فکر می‌کنم حتی افراطی‌ترین ماتریالیست‌ها هم وقتی نگاهشون به انسان می‌افتاد، تمام خونده‌هاشون رو از یاد می‌بردن که چطور مجموعه‌ای از اتم‌ها می‌تونن به آگاهی برسن و باز انگار ته‌دلشون به چیزی بیشتر از اتم‌ها برای رسیدن به ساحت تفکرشون باور دارن. اگر تمام چیزی که اسمش رو آگاهی گذاشتیم، فقط شکلی از خاصیت همون ریزذره‌ها در سطح دیگه‌ای باشه، اون‌وقت چی؟ وقتی بهش فکر می‌کنم می‌بینم که حق دارن، شاید از دور فکر کردن به این‌ مسئله چیز دگرگون‌کننده‌ای باشه اما در عمل تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. نه جبرباوری و نه باور به اختیار تا زمانی که دنبال بهونه‌‌ای برای فرار باشیم، نتیجه‌ی متفاوتی ندارن. جبرباوری الهیاتی حافظ می‌تونه به‌اندازه‌ای که باور به اختیار ناامیدکننده‌ست، امیدبخش باشه. حق دارن؛ اینا همه بهونه‌ست. برای همین هم سال‌هاست دوران ماتریالیسم به‌سر رسیده. این پسره این مدت خیلی این حرف رو بهم می‌زد. «اینا همه بهونه‌ست. مقصر خودتی.» تاجایی‌که شناختمش عادت داره خودش رو عامل تمام شکست‌هاش بدونه. اون روز بهم گفت «می‌تونم باهات راحت باشم؟» و از اون‌موفع بهم می‌گه «می‌بینی؟ هردومون بی‌خاصیتیم.» براش از عوامل مختلف می‌گم که چقدر نقششون توی رسیدن به همچین احساسی پررنگ‌تر از خودش بوده اما قبول نمی‌کنه. من رو یاد چندسال پیش خودم می‌ندازه. می‌گه «با اراده می‌شه همه‌چیز رو تغییر داد.» کدوم اراده دقیقاً؟ من چیزی از روانشناسی نمی‌دونم ولی تا این‌جا فهمیدم که میل به کمال‌گرایی می‌تونه بیش‌تر از اون‌که آدم رو به حرکت واداره باعث درجا زدنش بشه. همون نقطه‌ای که سال‌ها خودم روش می‌نشستم و تکون نمی‌خوردم.  هنوزم یک‌جا نشستم ولی روی یه نقطه‌ی جلوتر. درسته تغییری اتفاق نیافتاده ولی برام راضی‌کننده‌تره. من جلوی پسره این‌طور صحبت می‌کنم وگرنه توی اتاق روان‌درمان‌گر، منم همون‌قدر مقصرم که اون پسر خودش رو مقصر می‌دونه. ولی اون نباید این‌طور این فکر کنه، نه؟ امروز رفته بودم پیش بابابزرگ. دایی می‌گفت اگه خبرم رو گرفت بگو رفته بانک. بابابزرگ می‌پرسید «امیر کجاست؟» می‌گفتم رفته بانک. می‌گفت «خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره، رفته پول بگیره. «می‌گفت خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره. می‌گفت «چرا دیر کرده؟» می‌گفتم گفته شلوغه ولی داره میاد. می‌گفت «خودش بهت گفت؟» می‌گفتم آره. به این فکر می‌کنم که چرا گاهی دروغ‌های کوچیک باعث می‌شن شرایط عادی به‌نظر بیاد؟ دوباره قفس پرنده‌ها رو دیدم و غمگین شدم. نه می‌تونم آزادشون نه می‌دونم اگه آزاد بشن زنده می‌مونن. خیلی عجیبه. کی می‌تونه انتخاب کنه و تصمیم بگیره؟ آدم‌های شجاع. ولی من که شجاع نیستم. من توی لاک خودم از خودم هم فرار می‌کنم. تازگی‌ها فهمیدم که از دوست‌داشتن هم می‌ترسم. از نزدیک شدن. احساس می‌کنم واقعاً درک زندگی از ظرفیت من خارجه. مسئله فهمیدن هم نیست، من که فهمیدن بلد نیستم؛ فقط می‌تونم حس کنم ولی درک حسی زندگی از حساسیت گیرنده‌های شاخک‌های حسیم هم خیلی بیشتره. به خودم نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز هیچی نمی‌دونم. خیلی عجبیه. ولی دروغ چرا، ندونستن همیشه برام جالب بوده ولی می‌ترسم که تو رو هم گیج و سردرگم کنم. امروز به چشم‌های بابابزرگ وقتی بهم لبخند زده بود نگاه می‌کردم. این آدم هنوزم همون آدمه فقط آروم‌تر شده و می‌دونه چیزی بین ما بوده. به دایی گفته بود اون‌پسره گفته بازم میاد. چشم‌ها خیلی عجیبن. تاحالا بهشون دقت کردید؟ شاید باید این چند روز بیشتر کتاب می‌خوندم. اگه یک روز کنجکاویم رو از دست بدم، مرده‌ام،‌ باور کن.

 

  • سه شنبه ۴ دی ۰۳

تا کجا قراره به گم شدن ادامه داد؟

-- چند روز پیش یک "نه" مهم گفتم. یکی از استادها بهم پیشنهاد یه انجام یه طرح داد. پروژه خوبی هم می‌شد احتمالاً ولی من نباید انجامش می‌دادم. همون لحظه‌ای که پیشنهادش رو برام توضیح داد، جواب رو می‌دونستم ولی یک بیشتر از یک‌ هفته طول کشید تا نه رو گفتم. کار مهمی نبود، ولی برای من چرا. "نه گفتن" هیچ‌وقت برام آسون نبوده و این مهمش می‌کنه. نمی‌دونم چه عواقبی می‌تونه داشته باشه ولی نگرانش نیستم. چون مطمئنم کار درست رو انجام دادم.

 

-- آخر جلسه وقتی صحبت‌های رئیس مرکز تموم شد، دستم رو گرفتم بالا. داشت می‌گفت که باید کارهای بزرگ و مفید کنیم. برای اولین‌بار بینشون صحبت کردم. بهش گفتم من از شما می‌پرسم که سال‌ها تجربه مدیریت این‌جا رو دارید، چرا باید دانشجوهایی که با انگیزه وارد اینجا می‌شن بعد از مدتی هیچ انگیزه‌ای درشون وجود نداشته باشه و دلشون بخواد همه‌چی فقط زودتر تموم شه. از عدم همدلی گفتم و این‌که وجودش نیاز و لازمه ولی هم اون، هم من و هم اون‌هایی که اون‌جا نشسته بودن، خوب می‌دونیم که با این حرف‌ها قرار نیست چیزی تغییر کنه. تغییر در سایه‌ی قوانین خشکی که نمی‌شه ذره‌ای انعظاف پیدا کرد، بی‌معناست. تا چوب خشک نشکنه، تا چارچوب‌های پوسیده ازبین‌نرن، نمی‌شه صحبت از تغییر کرد، می‌شه؟ ولی از دور صدای خرد شدن چوب‌های خشک می‌آد، شما هم می‌شنوید؟ بی‌فایده بود ولی خوشحالم که تونستم یکم از حرف‌هام رو بزنم.

 

-- خطی بودن گیرم انداخته. توی یه خط گیرافتادم. حتی دایره هم نیست. حتی روی این پاره‌خط کوتاه جلو و عقبم هم نمی‌شم. صاف نشستم روی عقب‌ترین گوشه‌ش. تقصیر من نیست. اگرم هست باشه. چون یک‌جا نشستن چیزی نبوده که بخوام، الان هم نمی‌خوامش. ولی اهمیتی نداره. این‌طوری نمی‌مونه. یعنی امیدوارم.

 

-- دوباره دارم به زندگی فکر می‌کنم. به این‌که زندگی چیه. این‌که انسان چیه. جهان چیه. اصلاً انسان مگه جدا از جهانه. اوه پسر، چطور می‌شه که یه مشت ذره‌ی که آروم و قرار ندارن به این نقطه برسن. ما بیشتر از اتم‌هاییم مگه؟ ذرات ریزاتمی؟ تجمیع اتم‌ها، ملکول‌های بزرگ‌تر میکروسکوپی، تجمع سلول‌ها چطور به آگاهی می‌رسه؟ اصلاً آگاهی چیه؟ آگاهی زاده‌‌ی جبر مادیه؟ من که عقلم نمی‌رسه ولی این سوال رو که می‌تونم بپرسم که تمام زندگی همینه؟ کی گفته این رو؟ از مسیر تحمیلی زندگی خوشم نمیاد. از تن دادن به مسیری که قرار نبوده باشه و هست، فراریم. احساس می‌کنم از خودم، از واقعیت دورم می‌کنه. رویای دیوانه‌‌واری، جای واقعیت رو گرفته و واقعیت واقعی تبدیل به یک رویا شده. و احساس می‌کنم توی این واقعیت دروغین دارم گم می شم و نمی‌دونم تا کجا قراره به گم شدن ادامه بدم. باید خودم رو بیرون بکشم ولی هنوز اونقدر قوی نیستم. 

 

  • شنبه ۱۰ آذر ۰۳

نقاشی از نقاشی

خروارها هیاهوی بی‌‌معنایی روی هم، موج‌‌ در موج به‌رنگ باد. انباری از نیستی مچاله‌؛ کلیدش در جیب زمان با نخی آویزان. نمی‌رسد انگشتی به بلندای میوهٔ معجزه. خاک‌ از خاک، کنار نمی‌رود با پنجه. مغاکی نیست در گودال اسارت. زخم کهنه، خون تازه می‌خواهد. داغ خون، خون می‌جوشاند و پاکی اشک، اشک. نه مرثیه‌ای‌ است، نه سرودی. سکوت است، بی‌پایان. در کالبد کهنه‌ام، نوری روشن‌تر از شعر پدرم، دمید، هر لحظه تازه. کلمه‌ام چون درخت؛ جاافتاده از برگی سپید. چه دستی کشید، ابر و سیاهی بر تن برگ‌های دفترش. غم‌ می‌بارد ابر، سوز می‌تابد شب. بال می‌زنم در قفس دستانت. این یک نقاشی است، مچاله در کنج اتاق. کلیدش آویزان، در جیب زمان. پشت در، خروارها خروار هیاهو، موج‌ در موج. باد می‌گذرد از روی خاک، بی‌زبان. گریزی نیست از تکرار بودن.  باد می‌دمد، سوار بر فکرم، به نشان خواندن کلام گل بر تن برگ تا دوردست. باز می‌شود دفتری، نو. موج در موج؛ سپیدی، آغشته به خون قلم، سبز خیال صبح. باری دیگر، به‌انگشت خیال می‌شکند قفل بلند، می‌افتد میوهٔ کال. اشک‌ها خون جدیدند در جان زمین. سبز می‌شود این‌جا در زندان زمان، بذر معنا در دل خروارِ هیاهو. پنجهٔ خستهٔ مرگ، راهی می‌شکافد از تارک گودال اسارت به نور. خیل کلمات به‌صف، به‌دنبالش در راه. این یک نقاشی است.

  • دوشنبه ۲۱ آبان ۰۳

مگه حرف تازه‌ای هم برای گفتن باقی مونده؟

  • جمعه ۱۸ آبان ۰۳

پرته‌حواسی

این روزها بی‌حواسیم بیشتر از قبل شده. حتی نوشتن کارهایی که باید انجام بدم کافی نیست؛ بازم یادم می‌ره. یهو به خودم می‌آم و می‌بینم، بیست روز از کاری که باید اون‌روز انجام می‌دادم گذشته. از زمان جا می‌مونم. اگه به خودم باشه، احساس می‌کنم الآن باید اواخر شهریور باشه. شایدم اوایل مهر؟ ولی حداقل چهل‌روز گذشته. دیروز داشتم فکر می‌کردم که خوبه، فردا سه‌شنبه‌ست. ولی سه‌شنبه همون‌موقع داشت تموم می‌شد. هنوزم نمی‌تونم بفهم چطور یک‌هفته از هفته‌ی پیش گذشته. زمان همیشه متعجبم می‌کنه. نمی‌تونم گذرش رو درک کنم. نمی‌دونم شاید یه اتفاقی داره تو مغزم می‌افته. نمی‌تونم بفهم. فقط می‌دونم حواس‌پرتیم بیشتر از قبل شده و باعث شده تا آدم‌ها بیشتر از برنجن و مجبور بشم بیشتر عذرخواهی کنم ازشون. ولی می‌دونید، هنوز یه فایده هم داشته. این‌که حالا بیشتر می‌تونم آدم‌های حواس‌پرت رو درک کنم و بهشون حق بدم که همه‌چی یادشون بره و دیر برسن یا نرسن. درک کردن دیگران برام یکی از مهم‌ترین چیزهای زندگیه. باید آدم‌ها رو بهتر درک کنم و اگه این باعث می‌شه تا بتونم آدم‌های بیشتری رو درک کنم، پس خوبه، هوم؟ خودمم می‌دونم. صرفاً می‌خوام لابه‌لای این کلمات سخت نگیرم به خودم، برخلاف واقعیت. 

 

 

  • چهارشنبه ۹ آبان ۰۳

365+2

سالی که گذشت سال جالبی برام بود. شاید پرتجربه‌ترین سال زندگیم. اگر از روزی که گذشت حساب کنیم؛ یک‌سال پیش + دو روز بعدش بود که با یه غافلگیری عجیب مواجه شدم و سه ماه بعدش، رفتم سربازی. چیزی که فکرشم نمی‌کردم به این زودی تجربه‌ش کنم. توی اون مدت با صدها آدم جدید برخورد کردم. این برای منی که دایره‌ی ارتباطی محدودی دارم، تجربه‌ی عجیبی بود. بعد از اون دوباره به دانشگاه برگشتم. این یه رهایی بزرگ بود. یه شهر دور. هیچ سالی اندازه‌ی امسال از خونه دور نشده بودم. من خصیصه‌‌ای هابیتی دارم؛ ماجراجویی رو دوست دارم اما دلم نمی‌خواد انگار از خونه دور بشم. دلم می‌خواد گوشه‌ی اتاقم بشینم و تمام دنیا رو از پنجره‌ی کوچیک اون ببینم. اما این مدت بارها خودم رو دور از اون خونه، اتاق و پنجره‌ش دیدم. یه روزهایی دلم لک می‌زد برای یک صفحه خوندن. یکم فرصت کتاب خوندن دوباره بهم برگردونده شد، اما ترس از دست دادن این فرصت باعث شد تا باز هم حسرت ادامه داشته باشه. توی این مدتی که گذشت از نظر روحی خیلی آشفته شدم، بارها شکستم و تا مرز سقوط پیش رفتم اما برگردونده شدم. هنوز جای زخم شکستگی‌ها رو حس می‌کنم ولی زنده‌ام. شاید هیچ‌وقت توی زندگیم به این اندازه دلم نمی‌خواست که زنده باشم. برای تک‌تک لحظات گذشته حسرت خوردم و با خودم عهد کردم که قدر باقی‌موندش رو بدونم و با تمام وجودم مزه‌مزه‌ش کنم. این‌که چقدر سر این عهد موندم یا نه رو نمی‌دونم اما رسیدن به همچین چیزی برام خیلی باارزش بود. چیزهای جالب و عجیب و باارزشی رو تجربه کردم. با آدم‌هایی هم‌صحبت شدم که احتمالاً هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم. جملاتی رو شنیدم که تا به‌حال نشنیده بودم و در آغوش کشیدن آدم‌ها برام راحت‌تر شد. فهمیدم که من هم می‌تونم دوست داشته بشم و این چه احساسی داره. تموم سردرگمی‌هام رو ارج نهادم و وسط دعواهای تکراری با خودم، خودم رو هم در آغوش کشیدم. گریه کردن برام راحت‌تر شد و احساس سبکی می‌کردم. و یاد گرفتم که راه برم. با پرسه‌زدن عجین شدم و یاد گرفتم که به خودم هم برگردم. یادم اومد که چیزهای باارزشی که فراموش کرده بودم رو هم به‌یاد بیارم. انگار که شاخه‌هام هرس شده باشه. حالا به دهه‌ی چهارم زندگیم بیشتر از همیشه نزدیک شدم و دیگه دلم نمی‌خواد سنم رو قایم کنم. بیست‌وهفت‌سالگی برام عجیب بود و من از اون عجیب‌تر بودم. برای همین هم برای اولین‌بار می‌خوام از خودم ممنون باشم که ادامه می‌ده؛ هرچقدر نابلد و کج‌ومعوج ولی داره جلو می‌ره. حتی اگر سرش به سنگ بخوره. خود این هم رسمی از پرسه‌زنیه. نگاهم به زندگی عجیب‌تر و جالب‌تر شده و دلم می‌خواد دوباره هرچه زودتر به حرف پویا گوش برگردم و ذاذن کنم. و این وسط هنوز هم هیچی نمی‌دونم و حیرانم و این چیزیه که من رو به‌یاد خودم می‌آره، به یاد این دنیا می‌آره. من کافی نیستم ولی شاید همین کافی باشه. کی می‌دونه؟

  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۰۳
Designed By Erfan Powered by Bayan