سبزبیشه

365+2

سالی که گذشت سال جالبی برام بود. شاید پرتجربه‌ترین سال زندگیم. اگر از روزی که گذشت حساب کنیم؛ یک‌سال پیش + دو روز بعدش بود که با یه غافلگیری عجیب مواجه شدم و سه ماه بعدش، رفتم سربازی. چیزی که فکرشم نمی‌کردم به این زودی تجربه‌ش کنم. توی اون مدت با صدها آدم جدید برخورد کردم. این برای منی که دایره‌ی ارتباطی محدودی دارم، تجربه‌ی عجیبی بود. بعد از اون دوباره به دانشگاه برگشتم. این یه رهایی بزرگ بود. یه شهر دور. هیچ سالی اندازه‌ی امسال از خونه دور نشده بودم. من خصیصه‌‌ای هابیتی دارم؛ ماجراجویی رو دوست دارم اما دلم نمی‌خواد انگار از خونه دور بشم. دلم می‌خواد گوشه‌ی اتاقم بشینم و تمام دنیا رو از پنجره‌ی کوچیک اون ببینم. اما این مدت بارها خودم رو دور از اون خونه، اتاق و پنجره‌ش دیدم. یه روزهایی دلم لک می‌زد برای یک صفحه خوندن. یکم فرصت کتاب خوندن دوباره بهم برگردونده شد، اما ترس از دست دادن این فرصت باعث شد تا باز هم حسرت ادامه داشته باشه. توی این مدتی که گذشت از نظر روحی خیلی آشفته شدم، بارها شکستم و تا مرز سقوط پیش رفتم اما برگردونده شدم. هنوز جای زخم شکستگی‌ها رو حس می‌کنم ولی زنده‌ام. شاید هیچ‌وقت توی زندگیم به این اندازه دلم نمی‌خواست که زنده باشم. برای تک‌تک لحظات گذشته حسرت خوردم و با خودم عهد کردم که قدر باقی‌موندش رو بدونم و با تمام وجودم مزه‌مزه‌ش کنم. این‌که چقدر سر این عهد موندم یا نه رو نمی‌دونم اما رسیدن به همچین چیزی برام خیلی باارزش بود. چیزهای جالب و عجیب و باارزشی رو تجربه کردم. با آدم‌هایی هم‌صحبت شدم که احتمالاً هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم. جملاتی رو شنیدم که تا به‌حال نشنیده بودم و در آغوش کشیدن آدم‌ها برام راحت‌تر شد. فهمیدم که من هم می‌تونم دوست داشته بشم و این چه احساسی داره. تموم سردرگمی‌هام رو ارج نهادم و وسط دعواهای تکراری با خودم، خودم رو هم در آغوش کشیدم. گریه کردن برام راحت‌تر شد و احساس سبکی می‌کردم. و یاد گرفتم که راه برم. با پرسه‌زدن عجین شدم و یاد گرفتم که به خودم هم برگردم. یادم اومد که چیزهای باارزشی که فراموش کرده بودم رو هم به‌یاد بیارم. انگار که شاخه‌هام هرس شده باشه. حالا به دهه‌ی چهارم زندگیم بیشتر از همیشه نزدیک شدم و دیگه دلم نمی‌خواد سنم رو قایم کنم. بیست‌وهفت‌سالگی برام عجیب بود و من از اون عجیب‌تر بودم. برای همین هم برای اولین‌بار می‌خوام از خودم ممنون باشم که ادامه می‌ده؛ هرچقدر نابلد و کج‌ومعوج ولی داره جلو می‌ره. حتی اگر سرش به سنگ بخوره. خود این هم رسمی از پرسه‌زنیه. نگاهم به زندگی عجیب‌تر و جالب‌تر شده و دلم می‌خواد دوباره هرچه زودتر به حرف پویا گوش برگردم و ذاذن کنم. و این وسط هنوز هم هیچی نمی‌دونم و حیرانم و این چیزیه که من رو به‌یاد خودم می‌آره، به یاد این دنیا می‌آره. من کافی نیستم ولی شاید همین کافی باشه. کی می‌دونه؟

  • نظرات [ ۳ ]

گذشته و حال

کلماتی که نوشته بودم چند لحظه‌ی پیش، وقتی آماده‌ی ارسال بودن، پاک شدن. ای کاش بیان ذخیره‌ی خودکار داشت. اشکالی نداره دوباره می‌نویسم. 

امشب درحالی‌که داشتم نیم‌رخ صورتشون رو که روبه‌ تلویزیون بود نگاه می‌کردم، برای چند لحظه دستم رو بالا آوردم تا انگشت‌هامو به جایی از لبه‌ی زمان گیر بدم و این لحظه رو نگهش دارم. کمی بعدتر جایی نوشتم «نمی‌دونم، کاش الآن هنوز تابستون سه‌سال پیش بود.» اون‌موقع تمام دغدغه‌م دفاع و بیرون اومدن از دانشگاه بود. دلم می‌خواست ببینم بیرون از دانشگاه چه خبره. اون روزها گذشت و بالأخره دفاع انجام شد و حالا به دفاع جدید فکر می‌کنم که باید زودتر بیرون بیام. اون زمان فکر می‌کردم هیچ‌وقت دفاع نمی‌کنم و این دایره قراره تا ادامه داشته باشه ولی گذشت و حالا می‌گم «کاش تابستون سه‌سال پیش بود»؟ امروز با استادراهنمای سه‌سال پیشم صحبت کردم. احساس جالبی داشت. اون روزها گذشته بود. یکم بعدتر نوشتم «فرارم از حال باعث شده تا بخوام توی گذشته گیر کنم و این رو دوست ندارم.» شاید هم واقعاً می‌خوام توی گذشته بمونم و آرزوی گذشتنش رو بکنم، مثل کاری که الآن می‌کنم. همین روزهایی که پشتم رو بهشون کردم تا خودم رو توی گذشته گم کنن، چندوقت دیگه می‌تونن تبدیل به حسرت لحظه‌ها بشن. سه‌سال پیش هم همین کار رو می‌کردم. سه سال بعد هم قراره همین کار رو بکنم؟ بعدتر نوشتم «خودمم نمی‌فهم چی می‌گم.» و پاکش نکردم. بذار زمان بهم بخنده.

  • نظرات [ ۱ ]

پرسه‌زنی

از میان تمام چیزهایی که قرار بود باشم و نشدم، حالا یک پرسه‌زن تمام‌عیارم. نمی‌دانم راه مرا با خود می‌برد یا رد پاهایم طرح او را پشت‌سرم می‌کشد. هرچه باشد نه من، و نه او نمی‌دانیم که به‌ کجا خواهیم رسید. مقصد هیچ‌جا و همه‌جاست. آدم‌ها از جلوی دیوارها، شاخه‌ها از جلوی ابرها و گربه‌ها از لبهٔ جوی‌ها می‌گذرند و من از میان این تصاویر، در لحظه‌ای همیشگی ولی گذرا، می‌گذرم. در پرسه‌زنی، بیش از‌ آن‌که می‌بینی و می‌‌‌شنوی و حس می‌‌کنی، می‌گذری؛ گذشتن از میان آن‌چه هست و ناگهان جلوی راهت سبز می‌شود، گذشتن از آدم‌ها و خودت. از میان آدم‌ها می‌گذرم و به شاخه‌های کماکان‌سبز نگاه می‌کنم که چطور با سرانگشت باد، بالا و پایین می‌شوند. هنوز در صدای باد، پی معنای جمله‌هایش می‌گردم. امروز، اتفاقاً وقتی دو برگ سبزی را که توی هوا پرواز می‌کردند تا جایی که از قاب چشمانم گم شوند را تماشا می‌کردم؛ ناگهان تصویری از پس ذهنم گذشت که اولین پرنده از کجا آمد. اولین پرنده، برگی بود که از شاخهٔ درختی تنها افتاد. او از یک‌جا‌نشینی به‌تنگ آمده بود. برگ سوار بر شانه‌های باد، رهایی پرواز را چشید، برگ‌های دیگر از شوق، به او پیوستند و اولین پرنده این‌گونه موجودیت و معنا یافت. چنین کشفی از مزایای پرسه‌زنی‌ست. گوش می‌دهم به صدای عبور، به ریتم ناهماهنگ قدم‌ها، نغمه‌های مکرر زنجره‌ها که زیر نور لرزان چراغ‌ها و در میان هیوهای ماشین‌ها که چطور تا دوردست‌ها ادامه می‌یابند تا خودشان را به گوشی بسپارند که از میان ملال‌ تکراریشان، رنگی تازه را حس کند. پرسه‌زنی تمرینی‌ست برای دوباره‌شنیدن، دوباره‌دیدن و در یک کلام دوباره‌حس‌کردن. پرسه‌زنی، تماشا از راه تمام حواس است. تماشایی که خیال را هم پابه‌پای اندیشه به‌عبور و گذر از مرزهای ساکن قبلی وامی‌دارد و احساس رهایی را دوباره به‌یاد می‌آورد. رهایی، پاداش پرسه‌زنی‌ست. عبور از مرزهای پیشین، چه خیال و چه اندیشه را به شوق می‌آورد. تنها رهایی از گزند تکراری‌شدن به‌دور است. با هر قدم، مرزی شکسته می‌شود و رهایی دوباره معنای تازه‌اش را بازمی‌یابد. حالا پاها خود انتهای مسیر می‌شوند. پس خستگی جایش را به میلِ گذر و عبور می‌دهد. پاهایم مرا جلو می‌کشند و خیال و اندیشه رهاتر از همیشه، مثل باد، به‌دنبالم. این چنین است که در خیابانی دور یا گوشهٔ تکراری پارکی که همیشه گذرم به آن می‌افتد، خودم را می‌‌یابم که در حال گذر است؛ حتی وقتی میان جمعیت حیران ایستاده و یا روی نیمکتی نشسته‌ است. ماجرایی تکراری که مدام در زیر پاهایم درحال تازه‌شدن است.

  • نظرات [ ۰ ]

ناهماهنگ.

دشت حیرانی بی‌انتهاست.

چند روزی است با نوشتن قهر کرده‌ام. چون با خودم فکر کردم و متوجه شدم که در نوشتن کافی نیستم. برای همین هم خودم را قانع کردم که اساساً نوشتن مدیوم من نیست. برای کسی که آرزو داشت روزی، داستان بنویسد مواجه با چنین حقیقتی، کمی غم‌انگیز است. برای همین هم تصمیم گرفتم تا دیگر تلاشی برای خوب نوشتن نکنم. جالب است که در کنار غم، احساس رهایی داشتم. برای همین تا مدت‌ها جز شرح وقایع و خاطرات، از چیزی نمی‌خواهم بنویسم. 

 

-- وقتی که قرار شد آخر تیر به خانه برگردم، به همان یک هفته حسابی قانع بودم. روزی که به اصفهان برگشتم، سری به کتابفروشی زدم و دو کتاب زبان خریدم و زیر تخت گذاشتم. با خودم گفتم نیازی نیست ببرمشان، یک هفته‌ای برمی‌گردم. برنامه‌های کوچکی برای این یک هفته ریختم. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم، یک هفته کم است. یک هفته که هیچ، یک ماه و یک سال هم کم می‌‌آیند. برای همین با این‌که روزهای در نهایت بطالت می‌گذشت، تصمیم گرفتم تا یک هفته‌ی دیگر بمانم. در تمام این روزها گوشی‌ام را روی حالت پرواز می‌گذاشتم تا از همکلاسم و کسی از دانشگاه تماسی نداشته باشم. فکر کردن به برگشت مرا با اضطراب درگیر می‌کرد. برای همین روزهایم با فلجی از استرس می‌گذشت. نه آن‌طور که می‌خواستم کتاب خواندم و نه آن‌طور که عهد کرده بودم،‌ فیلم دیدم. "دمیان" را تمام کردم و "پسرک و مرغ ماهی‌خوار" را دیدم. ازشان لذت بردم ولی هنوز به چیزی بیشتر نیاز بود برای پس زدن سایه‌ی تاریک اضطراب برای هیچ. 

 

-- خواهر بابابزرگ فوت کرد. قرار شد تا دایی و همسرش به‌همراه دخترش و مادرم به شهر کوچکی که ۴۵ کیلومتر از این‌جا فاصله دارند بروند و در مراسمش شرکت کنند. قرار شد من پیش بابابزرگ باشم. وقتی مرا به خانه‌‌شان رساندند،‌ متوجه شدم که برادر همسر دایی هم آ‌نجاست. سال‌ها بود که ندیده بودمش. قرار نبود این‌طور باشد. حالا چطور باید با او ارتباط برقرار می‌کردم. سراغ آسان‌ترین راه رفتم و خودم را با مایا مشغول کردم. بعد الکی خودم را توی آشپزخانه مشغول کردم. ولی همه‌ی این‌ روش‌های کهنه، نهایتاً برای نیم‌ساعت فرار از ارتباط کافی است، نه بیشتر. چند جمله‌ای این میان ردوبدل کردیم، به‌نظرم کافی بود و تجربه‌‌هایم تا حدی کمک کرده بود. صحبت با آدم‌ها برای منی که یک نورودایورجنت هستم، آن‌قدرها راحت نیست. حالا اما دیگر خودم را بابت این ناکامی سرزنش نمی‌کردم و آسوده بودم. مایا خودش را به پنجره‌ی حیاط کوبید و برای همین در را برایش باز کردم و خودم هم به همراهش به حیاط رفتم. درخت‌ها سبز بودند و علف‌های هرز در هم پیخ‌خورده بودند. درختچه‌ی توت قرمز هم، میوه‌هایش را رشد می‌داد. از این فرصت استفاده کردم و بالأخره به پیام‌های روی‌هم‌ تلبارشده جواب دادم. در چنین مواقعی راحت‌تر پیام‌صوتی می‌فرستم. جواب حسین را با کلی از این‌ پیام‌ها دادم. از قانون جدید برای سربازی اجباری می‌گفت. فهمیدیم راهی دارد که بتواند از شرایط جدید استفاده کند و یک‌جوری قال این اجبار را بکند. کمی از مایا عکس انداختم و روی پله نشستم و به این فکر کردم که کاش می‌شد تا سهره‌هایی که توی قفس زندانی شده‌اند را آزاد کنم. باید یک‌روز تمام پرنده‌های قفسی را آزاد کنم. به‌این شکل، یک ساعت گذشت. دوباره به داخل برگشتم و مشغول خوندن "نه‌آدمی" شدم. خواب‌آلودتر از آن بودم که بتوانم تا مدت طولانی بخوانمش، پس به فکر بازی افتادم. اما بازی نیاز به به‌روزرسانی داشت و حافظه‌ی گوشی‌ام طبق معمول پر و همزمان پیامک پایان بسته‌ی اینترنت روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. بابابزرگ در تمام این مدت خواب بود. نمی‌دانم وضعیتش چطور است، برای دقایقی خوب می‌شناسدم و مدتی بعد، نه. دایی زنگ زد که «بیدارش کن.»، گفتم «باشه» ولی این‌کار را نکردم. چرا باید پیرمرد را بیدار کنم وقتی که آسوده در خواب است. مایا پشت پنجره‌ی آشپزخانه که روبه‌ کوچه باز می‌شد نشسته بود و من روی صندلی‌ای کنارش که زمان گذشت و همه برگشتند.

 

-- این روزها هیچ‌کاری نمی‌کنم و از زیر همه‌چیز شانه خالی می‌کنم. باید درس می‌خواندم، ولی نخواندم، باید یک موضوع برای ارائه انتخاب می‌کردم ولی نکردم. باید به استاد برای امتحانی که عقب انداختم زنگ می‌زدم ولی زنگ نزدم و گذاشتم تا تاریخ امتحان بگذرد. نمی‌دانم چرا تلاشی برای چیزی نمی‌‌کنم. این کرختی حاصل شرایط است؟ البته که هست. به جهان از دریچه‌ی گوشی نگاه می‌کنم؛ فاشیسم (به‌معنای عام کلمه) تا بیخ گوشمان بالا آمده و گردن نوجوانی مهاجر زیر زانوهای پلیس خرد می‌شود. دختران روی زمین کشیده‌ می‌شوند. این‌ها یعنی زمان/تاریخ کار خودش را خواهد کرد. بیاید دلگرم باشیم. عصرها که در بلوار قدم می‌زنم و نوجوانان نسل جدید را می‌بینم که چطور با خنده‌ها، موها و قدم‌هایشان پایه‌های قدرت را به‌لرزه در می‌آورند، سرخوش می‌شوم. دلم می‌خواست تا کاری می‌کردم ولی هنوز خسته‌تر از آنم. 

 

-- باید بیشتر بخوانم و بخوانم و گوش بدهم و یاد بگیرم. خوشحالم که هنوز کلی ندانسته و نخوانده دارم. این وسط با زمان کشتی می‌گیرم. از روزهای عقبم و همه‌چیزم بدوبدو شده. حتی قدم زدن عصرگاهی هم وقتی به‌خودم می‌آیم زیر قدم‌های تندم به سرعت می‌گذرد. باید ساعت خوابم را درست کنم. 

 

--  تا چیزی را تجربه نکنیم، هر صحبتی که از آن می‌کنیم، ناکافی‌ست. یادم باشد. 

  • نظرات [ ۳ ]

دایره‌ی مینا.

تو اینجایی.

راه به‌محض شروع، رسیدن را فریاد می‌کند. پاهایت را می‌کشد به سمت مقصد، حتی اگر نخواهی. بخواهی، نخواهی؛ می‌رسی. پس دستانت را به من بده. پاهایت را از روی زمین بلند کن. بگذار جاذبه از زیر پایت خالی شود. به‌دنیا نیامدیم مگر این‌که بمیریم. می‌میریم برای این‌که زندگی را کامل کنیم. زندگی را کامل می‌کنیم با مرگ. پلی‌ست که از رویش می‌گذریم؛ مرگ. فرصت زیاد است. برگرد. پل‌های پشت‌سر را می‌سازیم باهم. که بار اول گفت که پل‌های پشت‌سر را خراب نکن؟ تو کردی، فدای سرت؛ باهم می‌سازیمشان. تا وقتی من منتظرتم، برگرد. فرصتی تا به ابد. بگذار صدایم تو را به‌سوی خود بخواند. بشنو صدای ناگفته‌ام، بجو راه نارفته‌ام. من گمم در خیالت. در خیالت، خوشم؛ تا به ابد. در خیال، گوشه‌ای است؛ وعده‌گا ما. در انتظار می‌بینی‌ام. من پای تمام چشمان به‌انتظار نشسته‌ام، چشمانی خشک به پاشنه‌ی در، به آغاز راه، به آغاز زمان. امیدوار به رسیدن، چشمان منتظر. انتظار یعنی امید. منتظرین،‌ امیدوارترین امیدواران‌اند. می‌خوانمت به انتظار، به‌ اشک خشکیده به خیال. بشنو، ببین. بیا. سراغم را بگیر. دستانت را به من بده. پاهایت را از روی زمین بلند کن. بگذار جاذبه از زیر پایت خالی شود. این خیالی است، بی‌رنگ. رنگش کن از نگاهت،‌ بگذار واقعی شود. بیا، بخوان، راه منتظر است. من همین‌جا نشسته‌ام به انتظار خیالی دیگر. خیالی منتظر رنگ.

  • نظرات [ ۱ ]

بی‌زمان.

منتهای خیال کجاست؟ 

  • نظرات [ ۹ ]

لیوانی به‌رنگ چای.

وقتی داشتم ظرف می‌شستم فکری خودش رو توی یه جمله جا کرد. با خودم گفتم که بعد باید بنویسمش و با خودم تکرارش کردم تا یادم بمونه. ولی حالا که می‌خوام به‌یادش بیارم، نیست. پس اون فکر رو با تصویری ساختگی عوض می‌کنم؛ دارم ظرف می‌شورم. همیشه با خودم می‌گم ظرف شستن آرومم می‌کنه. لیوانم رو باز یادم رفته بیارم. لکه‌های چای روی دیوارش به‌جا موندن. ولش کن. لیوان خودمه، شستن نمی‌خواد. می‌شورمش چون ظرف‌‌ها تموم شدن. دست‌هام رو با لباسم خشک می‌کنم از فلاسک یه چای سرد برای خودم می‌ریزم. می‌شینم. دستم رو دور لیوان می‌چرخونم. خوب لمسش می‌کنم. سطح چای بالا و پایین می‌شه. همین برای امواج خاطره کافیه. موج‌های خاطره به دیوار خیال می‌کوبن و ذراتش رو در خودش به‌جریان می‌ندازن. امان از خاطرات خیالی. آروم نشستم. دست‌هام می‌لرزن و لیوان رو تکون می‌دن. سطح چای بالا و پایین می‌ره. یاد روزهایی می‌افتم که آرزو می‌کردم زمان نگذره. وقت‌هایی که عصرها می‌رفتم ظرف‌های ناهار همه‌مون رو که توی سینک مونده بود، می‌شستم. روزهایی که دلم می‌گرفت وقتی از خونه می‌خواستم برم. روزهایی که رفتنم رو حتی یک روز هم که شده می‌خواستم عقب بندازم. لحظه‌ها، زمان، ساعت؛ غمگینم می‌کنم، چون هنوز نفهمیدم چطور باید به این‌که زورم بهشون نمی‌رسه کنار بیام. دلم می‌خواد برگردم به اون روزها. حرارت لیوان حواسم رو به خودش برمی‌گردونه. نگاهش می‌کنم. لیوانم رنگ چای شده. لکه‌ها پررنگ‌ شدن. دلم می‌خواد به گذشته برگردم. یکبار دیگه طعم چای کمرنگی که به‌شوخی ازش غر می‌زدم رو دلم می‌خواد بچشم. من هیچ‌وقت اهل نوستالژی نبودم. الآن هم نیستم. این اسمش نوستالژی نیست عزیز من. این اسمش حسرته. حسرت برای لحظه‌هایی که زمان از دستمون قاپیده. لیوان رو تکون می‌دم. سطح چای بیشتر جابه‌جا می‌شه؛ اما نمی‌ریزه. به‌خودم می‌آم و به لکه‌های روی دیوار لیوان نگاه می‌کنم. این لکه‌ها قراره تمام لیوان رو بگیرن. هرچقدر هم که بشورمش کافی نیست انگار. لحظه در دستمه و تا به خودم می‌آم از بین انگشت‌هام عبور می‌کنه. نمی‌خوام حسرت بخورم ولی حسرت این لیوان رو پر می‌کنه. حسرت جزئی از زندگیه؟ لیوان چای رو تکون می‌دم. همون‌قدر که می‌خوام سردتر شده. طعم بی‌رنگ و بی‌مزه‌ای داره که حالا می‌دونم از هر طعمی دلچسب‌تره. چای تموم می‌شه اما لکه‌هاش روی لیوان باقی موندن، انگشتم رو روشون می‌کشم ولی می‌دونم که پاک نمی‌شن. لیوان رو کنار می‌ذارم و به این فکر می‌کنم که این لحظه رو با کلمات نگه دارم. من که زورم به زمان و لحظه‌ها و ساعت نمی‌رسه. باید به همین قانع باشم. 

  • نظرات [ ۵ ]

تصویر-خیال؛ یا -آینه رو بشکن.

Designed By Erfan Powered by Bayan