«سبزبیشه»

یک خیال.

هربار دست‌هام رو کش می‌آرم و انگشت‌هام رو جمع می‌کنم اما نه، فایده‌ای نداره. تو دوری و نیستی. نه توی آینه‌ها، نه روی دیوارها بین سایه‌ها. تو دوری و سرانگشت‌های من، هر بار به کف خالی دستم می‌رسن. می‌بینی، من خالی‌م. تو دوری و نمی‌بینی که این دیوارها چطور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شن و رد رنگ‌شون رو روی ناخن‌هام به‌جا می‌ذارن. می‌خراشمشون اما، فایده‌ای نداره. تو دوری و من دورتر، طوری‌که هیچ خاطره‌ای تصویری از ما نداره، مثل تموم قاب‌‌عکس‌های خالی که توی دست‌هام می‌شکنن اما هیچ رنگی از تو ندارن، جزء سرخی خیالین قطره‌هایی که از کف خالی دست‌هام می‌چکن. دنیا دور سرم می‌چرخه و من اینجام، اما تو دوری، تو دوری و کاش من هم به‌اندازهٔ تو از خودم دور می‌شدم، اما نه، من اینجام کف این اتاقی که نمی‌دونم چرا اینقدر سرده. صورتم رو روی سنگ‌ها می‌چرخونم اما باز فایده‌ای نداره، تو دوری و من حالا می‌فهمم. دیوارها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شن و مرداب سیاه و چسبناک خونْ تنم رو در خودش فرومی‌کشه. دست‌هام رو کش می‌آرم و انگشت‌هام رو جمع می‌کنم، اما نه فایده‌ای نداره، تو دوری و نیستی و سرانگشت‌های من، باز به کف خالی دستم می‌رسن. چشم می‌گردونم و آینه‌ی نشکسته‌ای نمی‌بینم. روی دیوار‌های جلو‌آمده به‌جزء سایه‌‌ی لرزان و کوچیک خودم، سایه‌ای نمی‌بینم. من خالی‌م، خالی‌تر از این اتاق سردی که حالا تنم رو از خودم دورتر و دورتر می‌کنه. حالا می‌فهمم؛ من همیشه از خودم دورتر بودم تا تو.

نقطه‌ی پایان؛ آغاز برگی نو.

راویان در سکوت، قصه‌ها مرده، خاکستر زمان بر تن‌ها نشسته، سقوط نگاه‌ها به زمین، رخوت نیستی در گوش‌ها تپیده، دست‌ها در بند، پاها به عقب چسبیده؛ بازیگرانی در انتظار رسیدن نقطه‌ی پایان خوابیده. 

تا حالا شده؟

تا حالا شده وقتی وسط ناکجا پشت میزی شبیه ده‌ها میز دیگه‌ نشسته باشی، قبل از اینکه از خودت بپرسی من اینجا چه‌کار می‌کنم به این فکر کنی که من کی‌ام و اینجا کجاست؟ و همون لحظه یادت بیافته که دلت می‌خواد هیچ‌کس تو رو به‌یاد نیاره و فراموشت کنه؟ تو همون‌جا نشستی و در همون حین داری، صحبت‌های همیشگی‌ و تکراریت رو می‌سازی و تحویل می‌دی و با خودت فکر می‌کنی که این‌ها که حرف‌های من نیست، پس حرف‌های کیه که من دارم به زبون می‌آرم. احساس می‌کنی مستی ولی تو هیچ‌وقت مست نبودی که بدونی مست بودن چه احساسی داره که به خودت تعمیمش بدی. تو می‌بینی که نت‌های سونات مهتاب و عطر قهوه‌ی سوخته، چطور باهم قاطی می‌شن و یاد خاطره‌ای می‌افتی که نمی‌دونی چی بوده و با خودت می‌گی حتی اگر یادم می‌اومد هم نمی‌دونستم که اون خاطره واقعی بوده یا نه؟ یاد نوشته‌ای می‌افتی که قبلاً نوشته‌ بودی؛ که اون آدم وقتی توی اون تصویر خیالی پشت میز نشسته بود چطور می‌دید که نت‌های سونات مهتاب و بوی قهوه باهم می‌رقصیدند، چون عاشق بود؟ دلت می‌خواد بلند شی از جات و برگردی. دلت می‌خواد هر چی از تو باقی مونده رو پاک کنی. گرمای دستی رو دست احساس نمی‌کنی و یادت می‌افته که می‌خوای گریه کنی ولی داری به صحبت‌ها گوش می‌دی و سعی می‌کنی لبخندت رو بیشتر کش بیاری تا واضح‌تر به‌نظر بیاد. چشمانت رو می‌بندی و باز می‌کنی و به این فکر می‌کنی که بلند شی، بری و بین هزاران آدمی که چهره‌ای شبیه به تو دارن، گم شی. دلت می‌خواد کسی صدای تو رو یادش نیاد. دلت می‌خواد تمام نوشته‌هات رو پاک کنی از روی کاغذ، صفحه‌های پیکسلی و حافظه‌ی آدم‌هایی که روزی از اون‌ها تعریف می‌کردن یا مسخره‌ می‌کردن، فرقی نداره. فنجون رو جرعه‌جرعه سر می‌کشی و احساس می‌کنی که جام‌‌به‌جام اشک تمام انسان‌ها رو سر می‌کشی و باز هم کافی نیست چون از پسش برنمی‌آی چون از همین حالا قلبت سنگین‌ شده و تو احساسش می‌کنی. یادت می‌افته که باز هم دلت می‌خواد گریه کنی. تو همیشه می‌گفتی "اشک‌ها پاک می‌کنند، هر چه که پاک‌شدنی نیست" برای تو رستگاری، گریستن در آغوش معشوق بود، یادته؟ اما تو حتی یادت نمی‌آد که معشوقی داشتی یا نه. با خودت می‌گی کاش معشوقی وجود داشت تا همین حالا بلند می‌شدم و خودم رو در آغوش می‌انداختم، اما یادت میافته که این دنیایی نبود که عاشق و معشوق در آغوش هم بمیرند و لب‌های سرخ زندگی، دا‌غ‌تر از لب‌های هر معشوقی، شیره‌ی جان عاشقان رو می‌مکید. به شوخی می‌گفتی زندگی معشوق خوبی بود اما از زمانی که اون هم آلوده به روزمرگی و بازار شد، لب‌هاش رغبت بوسیدن عاشقانش رو از دست داد. به‌خودت می‌آی و هنوز لبخند بر لب داری؛ فنجان تمام شده اما تو هنوز اون رو سر می‌کشی، چون نمی‌خوای توجه هیچ‌کس رو به‌خودت جلب کنی. و با همون نظمی که فنجان پر رو لب‌ می‌زنی، فنجان خالی رو مزه می‌کنی. فنجان خالیه اما هنوز انسان‌های تازه‌ای اشک می‌ریزند و تو از پسش برنیومدی. کاش تو هم گریه می‌کردی. تو نمی‌تونی گریه کنی و کاری از دست من برنمی‌آد و گرمای دستم رو دستت احساس نمی‌کنی. تو بلند می‌شی اما باز به سمت اون میز بر می‌گردی. لبخند می‌زنی و می‌شینی و من اینجا و پشت این میز به این فکر می‌کنم که تمام این‌ها، کلمات و حرف‌‌های من نیست و با لب‌های سردم فنجون خالی رو سر می‌کشم و یاد این می‌افتم که این کار برای تموم کردن اشک‌ها کافی نیست و تو همون‌جا نشستی و درحالی‌که صحبت‌های همیشگی‌ و تکراریت رو می‌سازی و تحویل می‌دی و با خودت فکر می‌کنی که تا حالا شده وقتی وسط ناکجا پشت میزی شبیه ده‌ها میز دیگه‌ی نشستی و قبل از اینکه از خودت بپرسی که من اینجا چه‌کار می‌کنم به این فکر کنی که من کی‌ام و اینجا کجاست؟ و همون لحظه یادت بیافته که دلت می‌خواد هیچ‌کس تو رو به‌یاد نیاره و فراموشت کنه؟ آره، احتمالاً به همین فکر می‌کنی.

ندانستن.


لذّتی که در فهم نادانی وجود داره، مثال‌زدنیه. این‌که می‌فهمی هیچ‌چیز نمی‌دونی و چیزی سرت نمی‌شه الّا نادان بودن خودت. کم‌نظیره!
به خودت می‌آی و چند لحظه بعد با خودت می‌گی: «پسر، من جدی جدی هیچی نمی‌دونم!» کشف بزرگ و حیرت‌انگیزیه.
و از اون جالب‌تر، شاید لحظهٔ بعدشه که باز با خودت می‌گی: «یعنی یه روزی می‌فهمم؟» و به این فکر می‌کنی که این دنیا شاید اصلاً جای دونستن نیست. و بعد؟ بعدش رو نمی‌دونم، حتی تا اینجاش هم نمی‌دونستم. پسر، من جدی جدی هیچی نمی‌دونم.

 

 [12/26/2022 2:36 AM]

باید نوشت.

باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم.

باید بنویسی. باید بنویسی. باید بنویسی.

باید بنویسیم. باید بنویسیم. باید بنویسم.

خب؟

در تاریکی‌ها.

سعی می‌کنم تا پاهایم را در جای قدم‌های تو بگذارم. در این تاریکی اقیانوس‌وار، تنها نور فانوس کهنه‌ی توست که مرا جلو می‌کشد. تو می‌روی، من به دنبالت. آرام، آرام و آرام؛ مرا با گام‌های لرزان به‌دنبال خود می‌کشی. چشمانم کم‌سوتر از آن است که ببینم اما خوب می‌دانم که دسته‌های لرزان نور فانوست، تاریکی را تا دورترین چشم‌ها می‌شکافد و جلو می‌رود. جلو می‌روی و جلو می‌بری‌ام. می‌درخشی، هرچند لرزان؛ امیدی، هرچند کم‌جان. تو امید کوچکی که هربار از تنقس سیاهی‌ها متولد می‌شوی. خاموش می‌شوی در سینه‌ام و باز زنده‌ می‌شوی. تو زائیده‌ی شبی و فانوست، شکافنده‌ی شب. تا کجا می‌بریَم، نمی‌دانم. پاهای لرزانم را در جای قدم‌های ناپیدای تو می‌گذارم، سیاهی سینه‌ی تنگم را می‌فشرد و تو، تو متولد می‌شوی حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوس‌وار، نشناسندت. تو جلو می‌بریم. تو امیدی‌، هرچند کم‌جان؛ تو می‌درخشی، هرچند لزران؛ در سینه‌ی سیاهم. می‌ایستم، پاهایم را جلو می‌کشم تا در جای قدم‌های ناپیدای تو بگذارم. بیرون بیا حتی اگر چشمانم در این سیاهی اقیانوس‌وار، نشناسندت. بیرون بیا ای امید کم‌جان، بیرون بیا و سیاهی‌ها به عقب ران که تو؛ زائیده‌ی شبی و فانوست، شکافنده‌ی شب.

 

باد با خود نخواهد برد!

اونور گفتم، اینورم می‌گم که:

عباس معروفی می‌گفت که اخبار و اتفاق‌هایی که روی روزنامه نوشته می‌شه بالاخره فراموش می‌شه؛ روزنامه رو باد می‌بره با خودش ولی ادبیات، نه. ادبیات محکم و ثابته. ادبیاته که رویدادها رو با کلمات زنده نگه‌ می‌داره. نمی‌ذاره فراموش بشن. کلمات در بستر ادبیاته که تاریخمند می‌شن، می‌مونن و ادامه پیدا می‌کنن. پس شمایی که می‌تونید و بلدید بنویسید و با کلمات سر و کار دارید و این روزها مسئله‌تون شده، این روزها و وقایع رو ببینید، گوش کنید و به حافظه بسپارید و روزی که فکر کردید وقتش فرا رسیده، از پستوی حافظه‌تون بیرونشون بیارید و زنده‌شون کنید. این روزها رو نگه دارید برای آیندگان با کلمات که کلمات شما رو باد با خودش نخواهد برد.

پ.ن: جمله اول از عباس معروفی بود و بقیه نقل به مضمون. عبارت پستوی حافظه/ذهن هم در یکی از صحبت‌های معروفی شنیدم.

پ.ن۲: امیدوارم همگی‌تون خوب باشید و امیدوار، و بمونید.

 

وضعیت.

خب این روزها یکم زیاد استرس دارم چون نمی‌دونم می‌خوام چیکار کنم و چی‌‌ها قراره بشه ولی امیدوارم زودتر ازشون رد شم. و اینکه همینجا قول می‌دم که وقتی دفاعم تموم شد و فهمیدم دارم چیکار می‌کنم، اون نوشته‌ی شبه‌داستان رو ادامه بدم و کاملترش کنم. اینجا گفتم که وقتی دیدم ملزم شم بیام بنویسمش بعدا.

 

اصل مقصود است.

"«این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند. اما آن که بی‌سخن ادراک کند، با وی چه حاجت سخن است؟ آخر، آسمان‌ها و زمین‌ها همه سخن است پیش آن کس که ادراک می‌کند و زاییده از سخن است. پیش آن که آواز پست را می‌شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟»

مقالات مولانا (فیه ما فیه)؛ مدرس صادقی؛ نشر مرکز. "

.............

خیلی وقته به این فکر می‌کنم که کلمات گاهی واقعاً کافی نیستن و کم می‌آن انگار. و چقدر خوب می‌شد که می‌تونستیم گاهی باهم بدون نیاز به کلمه یا زبان صحبت کنیم. یکجور زبان سکوت. 

منظورم این نیست که صحبت کردن خوب نیست، نه. اتفاقاً همین صحبت نکردن، خیلی وقت‌ها چیز خوبی نیست. منظورم نوعی از صحبته که نیاز به کلمه نداشت. یکجور انتقال منظور و پیام بدون کلمه. مثل چیزی که گاهی با نگاه و یا لمس اتفاق کردن اتفاق می‌افته و معناش قابل دریافته. یکجورایی همون فهمیده شدن/فهیمدن بدون گفتن.

این چند خط اول یکی از مقالات مولانا رو که می‌خوندم باعث شد یاد این فکر بیافتم باز هم. عنوان هم عنوان همون مقاله‌ست.

............

 

پ.ن: پست قبلی رو فرصت کنم ادامه می‌دم. و به‌جای ویرایش دوباره پستش می‌کنم که دوباره بالا بیاد.

پ.ن۲: فرصتی هم بشه دستی به ظاهر اینجا خواهم کشید. :دی

رد سرخ.

Designed By Erfan Powered by Bayan