«سبزبیشه»

.

این‌که آدم بدونه واقعاً چی‌ می‌خواد و دنبال چیه خیلی مهمه، نه؟

قسمت دوم: آدم‌های بسیار، خاطره‌های دور.

شاخه‌هایی که باد بهاری را صدا می‌زنند.

بوی علف‌های نم‌خورده هوا رو پر کرده. پاهام رو آروم از روشون بلند می‌کنم. چیزی تغییر کرده. می‌تونم حسش کنم. بوش رو. بوی شوق شاخه‌ها، بوی صدای بلند ابرها، بوی خیسی گلسنگ‌ها، بوی چربی چسبیده به پر جوجه‌گنجنشگ‌ها. باد بین شاخه‌های خشک می‌پیچیه و شاخه‌ها همراهش آروم نجوا می‌کنن؛ جای برگ‌ها خالی! دستم رو به تنه‌ی درخت‌ها می‌چسبونم. می‌تونم حسش کنم. نبض امید رو، نبض زندگی رو، نبض بودن رو، نبض خواستن رو. با خودم می‌گم «گیاه‌ها تشنه‌ی زندگی‌ان و قطره‌قطره مزه‌مزه‌ش می‌کنن!» شاید برای همین هم سبز می‌شن. چیزی درون درخت صدام می‌زنه. نیازی به معنا و مفهموم نداره. زبانش رو می‌شناسم. کلامش رو در دلم دارم. لبخند می‌زنم. دلم می‌خواد در آغوشش بکشم. درخت‌ هم من رو با شاخه‌هاش در آغوش می‌کشه. می‌فهمم. من هم جزئی از این طبیعتم. می‌تونم حسش کنم. هر چقدر هم که از خونه دور بشم و نگاهم جزء به آهن و سیم نیافته، باز بوی علف‌های نم‌خوده رو با خودم دارم. باز این نشونه رو توی سینه‌م می‌تونم احساس کنم، فقط کافیه دستم رو روش بذارم. چیزی احساس می‌کنم. من هم بهار رو صدا می‌زنم؛ همراه شاخه‌ها. و باد صدای ما رو با خودش می‌بره. همون‌جا روی زمین و کنار درخت می‌شینیم و جوونه‌ای رو می‌بینم که خودش رو از بریدگی خاک بیرون کشیده، و با ساقه‌ی کج‌گرفته‌ش به‌لبخند خبر رسیدن بهار رو می‌ده. اون خود بهاره. می‌تونم حسش کنم. 

.

بعد این دوتا پست آخر، احساس می‌کنم نوشتن یادم رفته.

قسمت اول: می‌نویسم که فراموش کنم؟

راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم. وقتی می‌خوام بهش فکر کنم، جلوی خودم رو می‌گیرم تا به‌یادش نیارم. دلم می‌خواد فراموشش کنم. دلم می‌خواد اون مدت رو از یاد ببرم. از اون بیشتر دلم می‌خواد که هیچ‌کس اینرو تجربه نکنه که بخواد خاطره‌ای ازش داشته باشه که بخواد تصمیم بگیره که یه‌یادش بیاره یا از یاد ببره.

چمدون.

زمین چمدون رو محکم به سمت خودش می‌کشه. دستم به‌لرزه افتاده. دلم می‌خواد رهاش کنم و همون‌جا بشینم. ولی نه. هرطرف رو نگاه می‌کنم، نمی‌تونم بفهمم. نمی‌تونم راه رو پیدا کنم. دنبال ردپاهام می‌گردم اما نشونی نیست. قدم برمی‌دارم اما سنگینی چمدون به‌شک می‌ندازم. باید برم؟ باید برگردم؟ حالا حتی نمی‌دونم که این مسیر رفتن یا برگشت. با خودم می‌گم «مهم قدم برداشتنه‌؛ نه رفتن یا برگشتن». قدم برمی‌دارم، جلو می‌رم، عقب‌عقب می‌شم، جلو می‌افتم و چپ‌ و راست، در مسیری که نمی‌شناسم حرکت می‌کنم. به چمدونم فکر می‌کنم‌؛ به این‌که چرا نمی‌تونم ازش خلاص بشم. پاهام رو روی زمین می‌کشم. نه از جایی که بودم دور می‌شم و نه به همون‌جا برمی‌گردم. من گم شدم؟ تو می‌گفتی «ما همه گم‌ایم تا وقتی که یکی پیدامون کنه.» من گم‌ام تا وقتی که یکی پیدام کنه. نمی‌دونم این ناکجا تا کی ادامه داره. تنها می‌دونم باید برم. تو می‌گفتی «کجا می‌خوای بری؟» کجا می‌خواستم برم؟ من می‌خواستم برگردم، من می‌خواستم برم، من می‌خواستم نباشم. و حالا نیستم. پاهام رو روی زمین می‌کشم اما فایده‌ای نداره. حالا وزن تمام زمین رو توی دستم احساس می‌کنم. نمی‌دونم این چمدونه که داره من رو با خودش می‌کشه یا من اون رو. 
 من می‌خوام برگردم، می‌خوام برم‌؛ به‌ جایی که بتونم این چمدون رو زمین بذارم. اما من گم ‌شدم. من می‌خوام پیدا شم. چرا پیدام نمی‌کنی؟ چرا صدام نمی‌کنی؟ مگه نمی‌گفتی «فقط کافیه اسم گمشده رو صدا بزنی تا پیدا بشه»؟ صدام کن، پیدام کن. به‌یادم بیار، دنبالم بگرد. 
خسته‌ام اما نمی‌تونم بایستم. یادم می‌آد که چطور محو می‌شدم. هر قدمی که برمی‌داشتم کافی نبود. نه به تو نزدیک می‌‌شدم، نه دور. این فاصله کم‌تر یا بیش‌تر نمی‌‌شد. تا ابد ادامه دا‌‌شت؛ یه پرتگاه! به لب پرتگاه می‌رسم. حالا می‌فهمم. تو گم شدی و من باید پیدات کنم، باید صدات کنم، باید به یادت بیارم.  چمدون رو زمین می‌ذارم. یک ضربه کافیه‌؛ چمدون سقوط می‌کنه و تنم از بار سنگینش رها می‌شه. تو پیدا می‌شی، من می‌دونم.

.

پر از کلمات و حرف‌هایی‌ام که دلشون می‌خواد گفته بشن.

 

+ سلام. 

 

پ.ن: خوشحالم که کلی ستاره‌ی روشن ازتون هست. 

اسب‌های شوره‌زار.

اسب‌های شوره‌زار می‌تازند همگام باد، با پاهای خیس‌شان از سردی سراب، در میان ساقه‌های خاک تا انتهای مرز خیال.

می‌شنوی؟ صدای گام‌هایشان را؟

صداها.

دیروز غروب درحالی‌که راه‌‌می‌رفتم، سعی می‌کردم تا تمام تمرکزم رو بذارم روی گوش دادن به صداها. آدم‌ها رو می‌دیدم که می‌آن و ردمی‌شن اما من فقط سعی می‌کردم صداشون رو بشنوم. بالاخره برای چندلحظه، موفق شدم تا صداها رو به‌طور واضحی بشنوم. صدای آدم‌ها از این‌ور و اون‌ور به‌ هم‌ گره می‌خورد و طوری‌که انگار از فاصله‌ای خیلی دور، جلو بیاد، به گوشم می‌رسید. و اون‌موقع بود که احساس کردم این تودهٔ صدای آروم و مبهم و دور، با صدای باد، شاخ‌وبرگ درخت‌ها، و پرنده‌هایی که روی اون‌ها نشستن و می‌خونن _صداهایی که از نزدیک می‌شنیدمشون_ در هماهنگی نیست. انگار که سعی می‌کنه خودش رو جدا کنه و صدای دیگه‌ای باشه. و این صدا تماماً برام بی‌معنا بود. انگار که به صدای هیاهوی آروم "بی‌معنایی" گوش می‌دم. طوری‌که از خودم پرسیدم این همه صدا و هیاهوی درهم، برای چیه؟ می‌تونستم همین جمله رو فریاد کنم ولی فریاد من هم جزئی از این هیاهوی درهم‌وبرهم می‌شد و به ناهماهنگیش اضافه می‌کرد. همون‌موقع با خودم فکر کردم که یک‌صدا نشنیدن تمام این صداها، از منه و باید گوشم رو تربیت کنم. اگر می‌دونستم که چطور درست گوش بدم، قاعدتاً نباید هیچ ناهماهنگی‌ای احساس می‌کردم. تمام این صداها و اجزای به‌ظاهر نامتناسب، در کنار هم صدایی کلی‌‌‌ رو می‌سازن که از همین تفاوت‌هاشون چنان شکلی از هماهنگی‌ ایجاد می‌شه که احتمالاً تا زمانی که شنیده نشه، باورکردنی نباشه. امیدوارم بتونم بشنومش حداقل برای یک‌بار. اون‌وقت احتمالاً از تلاش برای فهمیدن معنای صداها هم راحت می‌شم و فقط بهشون گوش می‌دم. همین. 

به‌ظاهر بی‌پایان.

 

« هرشب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره‌هاست»

......

نه ستاره‌ها تموم می‌شن و نه غم آسمان. و این تکرار مداوم به‌ظاهر بی‌پایان غم‌انگیز، امیدبخشه.

عنوان این شعر (تک‌بیت) رو خود کسرایی زایندگی گذاشته. 

Designed By Erfan Powered by Bayan